English            Latin   

برای دریافت مطالب جدید به این آدرس www.azoh.net  مراجعه فرمایید

Yeni Adresimiz www.azoh.net

New Address www.azoh.net 

گفتنی است این سایت آرشیو مطالب منتشر شده از اسفند 89 تا دی 92 و همچنین از مهر 94 تا شهریور 95 را شامل می شود
 

تبریزی نه گدا داشت و نه کودکی که با جعبه‌ای در دست منتظر چراغ قرمز!

۲۹… ۲۸… ۲۷… گل گلدون من شکسته در باد… صدای ضربه‌ای به پنجرۀ اتومبیل مرا به خودم می‌آورد. نگاهش می‌کنم…چشم‌های براق گم شده در سیاهی صورتش را به من دوخته، جعبه‌ای که در دستش است، نشانم می‌دهد. گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو… صدای ضبط را کم می‌کنم. جعبه پر از شکلات را نگاه می‌کنم و شیشه ماشین را تا بالا می‌کشم… به اینها اگر نگاه هم کنی ولت نمی‌کنند (فکری کردم)… اما اصراری نمی‌کند. وز جهانی کودک۱۰جعبه را به دست دیگرش می‌دهد، و دست یخ زده‌اش را «ها» می‌کند و با بی تفاوتی از کنار اتومبیل رد می‌شود… گل هر آرزو… گل هر آرزو… گل هر آرزو… پخش را خاموش می‌کنم و چشمانم در آینه بغل دنبالش می‌کنند که از کنار چند ماشین بدون نتیجه گرفتن رد می‌شود و بالاخره دستی از پنجرۀ یکی از آنها بیرون می‌آید…

۵… ۴… ۳… ۲… ۱… ۰… توی آینه نگاهش می‌کنم که می‌دود آن طرف چهارراه… و بوق ممتدی به خود می‌آوردم…

حرکت می‌کنم… ذهنم مشغول چیزی است که نمی‌دانم… تمام روز ذهنم مشغول همان مجهولی بود که نمی‌دانستم… دوبار ه دیدمش… این بار ضربه‌ای به پنجرۀ اتومبیل نزد و نگاهم نکرد… از کنارم رد شد… بعد از چراغ قرمز نگه داشتم… دفترچه و مدادم را از کیف آشفته‌ام پیدا کردم و کنارش رفتم. با دو تا از دوستانش کنار تلفن عمومی ایستاده بود و با کسی حرف می‌زد. می‌ترسیدم جوابم را ندهد، یا فرار کند… اما نگاهم کرد. با همان چشم‌های بی تفاوت پرنوری که حالا در سیاهی صورتش خوب دیده می‌شدند…

اگر جوابم را ندهد… با دستپاچگی می‌گویم: از هر کدامتان ۲ تا شکلات می‌خرم، به شرط اینکه به سئوالاتم جواب دهید، و این شروع گفتگوی نیم ساعتۀ ما بود…

فرهاد ۱۳ سال دارد و حسن ۱۲ سال. برادرند. هر چند جثۀ فرهاد از حسن و دوست دیگرش که اسمش را نگفت کوچکتر است، اما رئیس گروه حساب می‌شود.

می‌گویم خوب چرا سر چهارراه شکلات می‌فروشید، نگاه مردانه‌ای که پر است از زحمت و سنگینی زندگی به صورتم دوخته می‌شود، طلبکارانه می‌گوید: قرض داریم. باید کار کنیم. خانه‌مان را تعمیر کرده‌ایم.

فرهاد فکر می‌کند می‌تواند ۱۵ میلیون قرض پدر را با فروختن شکلات بدهد. شاید هنوز چیزی از سادگی و پاکی کودکی در پس وجودش مانده باشد!

۴برادر و یک خواهر دارد. می‌گویم پس درستان چه؟ “بعد از مدرسه می آییم” را با چنان غروری می‌گوید که حکایت از وضع خوب درس‌هایش دارد و معدل ۱۷٫

فرهاد حرف می‌زند و چشم‌های حسن و دوستش در خیابان انگار پی چیزی می‌گردند… که ناگهان می‌گویند کلانتری، بدو… اما می‌ایستد. تا من به خودم بیایم و یادم بیفتد که با دستپاچگی چه باید بکنم! نفسی می‌کشد و می‌گوید رفت! «پیچید اون ور!».

چهار برادر و یک خواهر دارد. همه ناتنی هستند و تازه می‌فهم چرا اصلاً شباهتی به حسن ندارد!

به دوستش که اسمش را نگفت نگاهی می‌اندازم، که تا حالا کمی دورتر ایستاده و با صورتی جدی وراندازم می‌کند. می‌گویم تو چند تا خواهر و برادر داری؟ حوصله ندارد جوابم را بدهد. شاید هم در دل حالش از منی که با آنها به عنوان موجودی عجیب برخورد کرده‌ام به هم می‌خورد! با لحنی خالی از احساس می‌گوید: یک خواهر و یک برادر. مادرم هم فرش می‌بافد. پدرم هم مرده. انگار خودش جواب همه چیز را می‌گوید تا زودتر از شرم خلاص شود و من ولش نمی‌کنم!

تا اینکه مجبور می‌شود بگوید ۷ بار کلانتری گرفته استش و یک بار هم ادارۀ حمایت از مستمندان. هر دو پولش را که آن روز کار کرده بود، گرفته‌اند و با تعهدی آزاد شده.

نفوذ سرمای سخت را از لرزش تنش می شود فهمید می گویم سردت نیست؟ کلاهش را نشان می دهد و با سادگی می گوید نه! کلاه دارم. سردم نمی شود. نگاهی به خودم می اندازم با پالتو و شال و دستکش از سرما منقبض شده ام. چقدر کوچکم!

می‌گویم چقدر در می‌آوری؟ حسن می‌گوید روزی ۷ تومن. اما همیشه دستمان نمی‌ماند. پلیس می‌گیرد… می‌گویم خوب این کار را نکنید. «چه کنیم! نباید که بمیریم» را فرهاد چنان عصبانی می‌گوید که کمی عقب می‌روم.

یک ماه است که کار می‌کنند… خانه‌شان در «ایده لو» است و من تا به حال اسم آنجا را هم نشنیده بودم! دوستشان قبلاً از این کار، پیش مادرش فرش می‌بافته. دست‌های مردانه‌اش گواه حرفش است…

کمی به هم عادت کرده‌ایم… از آرزوهایشان برایم می‌گویند. آرزوهایی آنقدر دست یافتنی و کوچک که سادگی‌شان را فریاد می‌زند. فرهاد می‌خواهد گچ کار شود و دوستش معلم… اما حسن انگار می‌خواهد آرزوی بزرگی بگوید که من کم بیاورم! این را از لحن طنزآلودش می‌فهمم. من می‌خواهم مهندس بشوم. «البته اگر درست را بخوانی». جواب صمیمانه‌ام بود برای اینکه فکر کند من هم از دوستانش هستم…

می‌گوید اگر مهندس شوم و پول در آوردم، اگر کسی مثل امروز خودم دیدم، بهش ۵ هزار تومن پول می‌دهم. دلم می‌گیرد اما لبخندم را روی لب حفظ می‌کنم. فرهاد که انگار چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید من هم پول می‌دهم. تازه هر روز که خانه می‌روم، هزار تومن به برادر کوچکم پول توجیبی می‌دهم. این نان آوران کوچک خانواده، مردهایی هستند که خیلی زود با زندگی درافتاده‌اند… بر شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم پس تو نان آوری! شانه‌اش را عقب می‌کشد و می‌فهمم که خیلی تند رفتم! می‌گوید: «اگر دیکس نداشت کار می‌کرد». منظورش همان دیسک است! می‌دانم. می‌خواهم بدانم تا به حال شده اصرار کنید کسی چیزی ازتان بخرد و او بهتان توهین کند؟ به فرهاد انگار برمی‌خورد که می‌گوید ما هیچوقت اصرار نمی‌کنیم. راست می‌گوید. یاد بی اعتنایی‌اش می‌افتم. وقتی از کنار اتومبیل گذشت و… اما کتک مفصلی خورده‌اند از چند معتادی که به زور می‌خواستند پول‌هایشان را بگیرند! چیزی انگار به دلم چنگ می‌اندازد و بغضم را فرو می‌خورم….

همیشه فکر می‌کردم کودکان دست فروش حسرت هم سن و سال‌هایشان را می‌خورند. می‌پرسم خوب ناراحت نمی‌شوید وقتی بقیه را می‌بینید که مدرسه می‌روند. دیگر حسابی بهشان برخورده… فرهاد می‌گوید چرا ناراحت شویم! ما هم مدرسه می‌رویم…

اما انگار توانسته‌ام صمیمت‌ام را ثابت کنم، که فرهاد سفره دل باز می‌کند…. می‌گوید مادرم مرد… پدرم او را کشت… با سادگی کودکانه‌اش که ردپایی از شرم در آن به چشم می‌خورد ادامه می‌داد: مادرم ما را ول کرد و می‌رفت بیرون از خانه. ما هم مجبور شدیم بکشیم‌اش! حسن انگار دوست ندارد این چیزها گفته شود رویش را از ما برمی‌گرداند و به بازوی فرهاد می‌زند. اما او ادامه می‌دهد: تقصیر خودش بود. نباید می‌رفت. گفتم خوب دولت با پدرت چه کرد؟ قاطع می‌گوید هیچ. تقصیر خود مادرم بود…

او مطمئن است که پدرش حق داشته مادرش را بکشد. آنقدر برایش طبیعی است که خونسردی‌اش آزارم می‌دهد. و می‌خواهم بروم انگار!

می‌گویم چیزی هست که بخواهید بگویید؟ مشکلی، حرفی… اما هر سه از زندگیشان راضی هستند و هیچ مشکلی ندارند! دفترم را می‌بندم و آنها انگار منتظر چیزی هستند، قولم یادم می‌آید و از هر کدام ۲ شکلات می‌خرم. بقیه‌اش هم بماند می‌گویم و می‌روم…

اما انگار چیزی دوباره توی دلم وول می‌خورد. برمی‌گردم شماره تلفنم را بهشان می‌دهم. می‌دانم دردی دوا نمی‌کند. اما خیالم انگار اینطور راحت‌تر است…

پشت رل می‌نشینم از دور نگاهشان می‌کنم به سراغ ماشین‌ها می‌روند. و دوباره…

شنیده بودم کمیته امداد خودش مستمندان را شناسایی می‌کند، شنیده بودم کمیته حمایت از مستمندان خیلی فعال است. اما دویدن این کودکان لابلای ماشین‌ها از چیز دیگری حکایت می‌کند…

یادم می‌آید روزی افتخار می‌کردم که تبریز نه گدا دارد، نه کودکی که با جعبه‌ای در دست منتظر چراغ قرمز باشد! ۳… ۲…. ۱… چراغ سبز می‌شود… گل گلدون من شکسته در باد…

سیده پری ناز سهرابی/ نصر نیوز

Share/Save/Bookmark
 
آدرسهای ما - Follow us

YouTube

 -----

Facebook

----- 

Twitter