متن کامل لایحه اعتراضی فردین مرادپور؛ فعال مدني آذربايجان و دوچرخه سوار داون هیل
آذوح: آذوح متن کامل لایحه ی اعتراضی فردین مرادپور را منتشر می نماید. در این لایحه، این فعال مدنی آذربایجانی به بسیاری از فشارهای غیرقانونی و شکنجه های وارده بر خود اشاره می نماید. گفتنی است در روزهای آتی دو سند دیگر نیز در این خصوص منتشر خواهد شد.
این متن به شرح زیر است:
محکوم به یک سال حبس تعزیری به اتهام تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و دو سال حبس تعزیری به اتهام اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرائمی بر ضد امنیت داخلی یا خارجی کشور و سه سال حبس تعزیری به اتهام تهیه و تولید و فروش مواد منفجره
زمان محاکمه : 19/08/1388
شعبه 3 دادگاه انقلاب تبریز
بسمه تعالی
ریاست عالی مقام و مستشاران محترم دادگاههای تجدید نظر استان آذربایجان شرقی
با عرض احترام، باستحضار آن مقامات محترم میرساند؛ که پیرو کلاسه 3-88/880473 دادگاه انقلاب و در دفاع از حقوق اینجانب نسبت به دادنامه صادر شده در آن کلاسه به شماره 880997412300624 مستنداً به ماده 240 و تبصره آن از قانون آئین دادرسی کیفری، معترض بوده و ضمن استدعای نقض دادنامه صادر شده، با توجه به اصول 166 و 37 قانون اساسی صدور تصمیم شایسته را خواهشمندم.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت مسئولین محترم،
شرح ماوقع بازداشت اینجانب «فردین مرادپور»، فرزند «حسن» و متولد 1369 به صورت بخشبندی شده در ادامه میآید. امیدوارم که این نوشته بتواند روشنگریهای لازم را ارائه کند.
شرح رویدادهای مراسم ائلگؤلی (شاهگؤلی) در اول خرداد 1388
قرار بود صبح روز جمعه، 01/03/1388 همایش پیادهروی همگانی و قرعهکشی جوایز بین شرکتکنندگان از طرف شبکه سه سیما (برنامه صبح و نشاط) در پارک ائلگؤلی تبریز برگزار شود. من نیز مثل همه مشتاق شرکت در همایش پیادهروی و قرعهکشی بودم. شب اول همان روز من تصمیم گرفتم مثل روزهای چهارشنبه سوری چند ترقه درست کنم، تا صبح با خودم به پارک ائلگؤلی ببرم و برای شادی و هیجان بیشتر در پایان مراسم در مکانی خلوت و نزدیک مراسم از آنها استفاده کنم.
من این ترقهها را در مراسم چهارشنبهسوری پایان سال برای به دست آوردن پول درست میکردم و به دوستان و آشنایان میفروختم. این ترقهها هیچ گونه قدرت تخریب و آسیب رساندن ندارند و فقط خاصیت ایجاد صدا دارند. من از یک مغازه رنگ فروشی مواد اولیهاش را تهیه کردم و به طور مخفیانه، نصف شب بدون اطلاع پدر و مادر و برادرم خدود 12-10 تا ترقه درست کردم و صبح کمی بعد از اینکه برادرم از خانه خارج شد، ترقهها را برداشته و به مراسم پارک ائلگؤلی رفتم. وقتی به محل همایش رسیدم، ازدحام جمعیت را مشاهده کردم از آوردن ترقهها پشیمان شدم و تصمیم گرفتم ترقهها را در جایی پنهان کنم و از آنها استفاده نکنم. در این حین، به صورت اتفاقی برادرم را دیدم. او از من پرسید که "این کوله پشتی چیست؟" من هم به او گفتم که "چند تا ترقه آوردهام و میخواستم آخر مراسم از آنها استفاده کنم". او از دست من عصبانی شد و با ناراحتی گفت: "زود آنها را از اینجا ببر و دور بیانداز. اینجا بین این همه آدم جای ترقهبازی نیست". من هم ترقهها را به درختزارهای ائلگؤلی بردم و مشغول پنهان کردن کوله پشتی شدم. در این حین، یک مأمور لباس شخصی به من مشکوک شده و با باتوم و فریادکشان به سمت من هجوم آورد. من از ترس کتک خوردن فرار کردم و از دختزار خارج شدم. در این حین دو مأمور دیگر باتوم به دست جلوی مرا گرفتند و من برگشتم و به سمت درختزار پریدم. بعد در اثر شلیک چند گلوله از طرف آنها روی زمین افتاده و بیهوش شده بودم. همین که به هوش آمدم، دیدم زخمی شدهام و روی زمین افتادهام. بعد از مدتی دیدم مأمورین اطراف پیادهرو را بستند و نمیگذارند کسی به درختزار بیاید و به من کمک کند.
مدتی از زخمی شدن و خونریزی شدیدم میگذشت که خوشبختانه پدرم زنگ زد و من با آه و ناله و در حالی که به زور میتوانستم حرف بزنم به او گفتم که زخمی شدهام و کنار پارک ائلگؤلی در میان درختان افتادهام و هیچکس کمک نمیکند. بعد از گفتن این حرفها، دیگر توانم تمام شد و هر چه سعی کردم حرف بزنم نتوانستم و موبایل از دستم افتاد. صدای پدرم که پشت تلفن همراهم مرا صدا میکرد را میشنیدم، اما قادر به جواب دادن نبودم. همه چیز دور سرم میچرخید و سرم گیج میرفت. بعد از مدتی، صدای پدرم را شنیدم که با مأمورین جر و بحث میکرد. سپس، او به طرف من آمد و داد میزد که یکی به اورژانس زنگ بزند، ولی انگار گوش شنوایی نبود و کسی زنگ نمیزد. وقتی پدرم هم میخواست که به اورژانس زنگ بزند، مأمورین گوشی موبایلش را از دست او گرفتند. پدرم داد و بیداد میکرد و مأمورین به خاطر اعتراض پدرم و مردمی که جمع شده بودند ناچار شدند به اورژانس زنگ بزنند.
مدت زیادی بود روی زمین مانده بودم که یک آمبولانس رسید. اما، مأمورین جلوی عملیات آنها را نیز گرفتند و اجازه ندادند که آنها نیز به من نزدیک شوند و کمکهای اولیه به من برسانند. آنها به سرنشینان آمبولانس میگفتند که خودمان آمبولانس خبر کردیم و لازم نیست شما دخالت کنید. بعد از مدتی، آمبولانس مد نظر مأمورین لباس شخصی سر رسید و مرا همراه پدرم سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان ببرند. پدرم دائم در حال اصرار بود که مرا به بیمارستان شهداء که در سیصد متری پارک ائلگؤلی بود ببرند و میترسید که من تمام کنم و بمیرم. اما، آنها مرا به بیمارستان شهید محلاتی در آنسوی تبریز (خیابان راه آهن) که متعلق به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است بردند.
شرح ایام بستری شدن در بیمارستان شهید محلاتی و بیمارستان امام خمینی
وقتی به محوطه بیمارستان رسیدیم، مأمورین به زور اسپری گاز اشکآور و با ضربات باتوم پدرم را از من جدا کردند. پدرم داد میزد که "شما دارید چکار میکنید! پسرم در حال مرگ است و دارد میمیرد!.. مرا به کجا میبرید!.." من از ناراحتی و عصبانیت به خودم زور میزدم تا بگویم "پدرم را نزنید!.. ولش کنید!.." اما از هوش رفتم.
دو روز بعد در تاریخ 03/03/1388 در بخش ICU بیمارستان شهید محلاتی زیر دستگاه تنفس مصنوعی به هوش آمدم. اولین کسی که دیدم مأمور لباس شخصی بود که به همراه یک سرباز وظیفه بالای سرم بودند. هیچ چیزی نمیدانستم: اینکه کجا هستم؟! چه اتفاقی افتاده؟! و ..! چون من تازه به هوش آمده بودم و چیزی به خاطرم نمیآمد، آقای «خلیل شوکتی» همان مأمور اطلاعاتی با لباس شخصی که بالای سر من نشسته بود و مراقبت مرا به عهده داشت، ماجرای ائلگؤلی را به روایت دلخواه خود و آنطور که میخواستند جلوه دهند به من تعریف کرد. ایشان در حال تلقین آنچه خود میخواستند به من بودند! و میگفتند: "یکی از ترقههای دستسازی که برای ترکاندن در میان مردم آورده بودی موقع فرار در دستت بوده که میخواستی به طرف مأمورین پرتاپ کنی، اما پایت پیچ خورده و زمین خوردی و ترقه نیز ترکیده. اگر اقدام سریع مأمورین و اورژانس نبود و به بیمارستان منتقل نشده بودی شانس زنده ماندن نداشتی و حتماً تا حالا مرده بودی!"
اما، من باز هم چیز دقیقی به خاطر نمیآوردم و انگار در وضعیتی بین خواب و بیداری بودم. صبح فردای آن روز، در تاریخ 04/03/1388 دستگاه تنفس مصنوعی را از من جدا کردند و در حالی که به سختی میتوانستم حرف بزنم، کم کم ماجرای یک خرداد 1388 را به خاطر میآوردم و به طور ناقص و مبهمی آنچه که روی داده بود را در ذهنم مرور میکردم... تقریباً یک ساعت بعد از بیرون آمدن از زیر دستگاه تنفس مصنوعی، چهار نفر که یکی از آنها به نام آقای «هاشم زاده» که خود را بازپرس شعبه چهار دادسرای تبریز معرفی میکرد، شروع به بازجویی از من کردند. آنها سؤالاتی را از من میپرسیدند که اصلاً سر در نمیآوردم. انگار یک عمل تروریستی انجام دادهام و نمیدانستم در جواب این سؤالات که هیچ ربطی به من نداشتند چه بگویم. هنگامی که حقیقت ماجرا را برای آنها توضیح دادم، آنها به شدت از دست من عصبانی شدند و با دیدگان غضب آلود اصرار میکردند که آنچه آنها میگویند را باور کنم. ولی، من جوابی برای آن سؤالات نداشتم.
شایان ذکر است که در 13 روزی که در حال نزار و ضعف در بیمارستان بستری بودم بارها و بارها از من بازجویی به عمل آمد، در حالی که من قدرت نوشتن نداشتم و به دستم سرم بسته شده بود. حتی نوشتههایی را که آنها مینوشتند را نیز نمیتوانستم امضاء کنم و یا اثر انگشت بزنم و اصلا نمیدانستم که چه چیزهایی را مینویسند. بعد از رفتن آنها، بلافاصله مأمور مراقبم با یک دستبند و یک پا بند مرا به تختم میبست، در حالی که من اصلاً قادر به حرکت کردن و تکان خوردن و حتی تکان دادن دست و پایم نبودم.
فردای روز اول بازجویی، در تاریخ 05/03/1388 همان بازجوها آمدند و به تکرار مکررات پرداخته و همان سؤالات دیروز را تکرار کردند و رفتتند. فردایش، در تاریخ 06/03/1388 مرا از ICU به بخش مردان منتقل کردند. بعضی شیفتها که مأمور مراقبهایم عوض میشدند خیلی بی ادبانه با من برخورد میکردند. آنها حتی توهینها و تهدیدهایی میکردند که در شأن یک مأمور اطلاعاتی که خودش را سرباز گمنام امام زمان میداند نیست! آنها همواره به من دستبند و پابند میزدند و رفتار بسیار زشتی با من داشتند. در نصف شب آنروز 10/03/1388 بدون اطلاع پزشک و پرستار با همکاری مسئول حراست بیمارستان مرا بطور مخفیانه از بیمارستان خارج کردند و به یک بیمارستان دیگر بردند. بعد از آزادی فهمیدم آن، بیمارستان امام خمینی بوده است. در آن بیمارستان هم هیچ کسی از وجود من باخبر نبود، چرا که آنها مرا از درب پشتی وارد کرده بودند. دکتری که مسئولیت مرا قبول کرده بود پرونده پزشکی مرا میخواست تا بداند چه عملی بر روی من انجام شده است. اما، به دکتر مراقب من پرونده را نمیدادند. سرباز و مأمور مراقبم در را از داخل قفل میکردند و اجازه نمیدادند که پرستارها مرا معاینه کنند. یک روز که مأمور مراقبم بیرون از اتاق بود، یک دکتر دیگر برای سرکشی و معاینه من به زور توانست از سرباز رد شود و با اتاق من بیاید. همین که داخل اتاق شد و از سرباز پرسید که چرا آن پسر را به تخت بستهاند و اینجا بیمارستان است نه زندان، به خاطر سر و صدای سرباز، مأمور سر رسید و دکتر را از اتاق بیرون کرد.
روز 12/03/1388 آقای هاشمزاده، بازپرس شعبه چهار آمد و اتهامات من را خواند و قرار بازداشتم را بعد از 11 روز صادر کرد. فردای آن روز در تاریخ 13/03 با همراهی چند مأمور اطلاعاتی مرا از بیمارستان مرخص کردند و بعد از ثبت سابقه در زندان مرکزی تبریز مرا به بازداشتگاه اداره اطلاعات تبریز، واقع در خيابان حافظ جنوبي بردند.
شرح ایام بازداشت در اداره اطلاعات
چهار روز پشت سر هم تا ساعت 2 نصف شب بازجویی شدم و البته سؤالات همان سؤالهایی بود که بازجوهای قبلی در بیمارستان از من میپرسیدند. مدام اصرار میکردم که اجازه دهند به خانوادهام زنگ بزنم و آنها را از وضعیت خودم خبردار کنم. اما، آنها اجازه نمیدادند! در نتیجه، من هم در روز 26/03/1388 شروع به اعتصاب غذا کردم. اینطور شد که دو روز بعد اجازه دادند به خانه زنگ بزنم. از تاریخ 17/03/1388 تا 06/04 بازجویی از من انجام نگرفت و من به حال خود رها شده بودم. در طول مدتی که از بیمارستان مرخص شده و در بازداشتگاه اداره اطلاعات تحت بازجویی بودم، همواره از بابت زخمهایم زجر میکشیدم. زخمهایم هنوز خوب نشده بود و به زور میتوانستم کمی راه بروم. در آن وضعیت وخیم، تحت فشار روحی و جسمی بودم. شبها، در داخل سلول روی یک پتوی سربازی دراز میکشیدم و بخاطر اینکه زخمهایم اذیت میکرد نمیتوانستم بخوابم. با اینحال، آنها بدون رعایت حال من بازجویی میکردند. شب 6/04 بار دیگر در نصفههای شب بازجویی شدم. شب فردای آن نیز میخواستند از من فیلم برداری کنند و مصاحبهای انجام دهند تا حرفهایی که برایم دیکته میکردند را جلوی دوربین تکرار کنم. آنها میگفتند که جلوی دوربین باید اظهار پشیمانی کنی، که من هم به آنها میگفتم که گناهی مرتکب نشدهام که اظهار پشیمانی کنم. که در نهایت بدون نتیجه رفتند.
شرح ایام بازداشت در زندان مرکزی تبریز
روز 08/04/1388 بعد از 28 روز بازداشت به زندان مرکزی تبریز منتقل شدم و تا تاریخ 02/05/1388 در بند قرنطینه نگهداری شدم. در طول این مدت ممنوع الملاقات و ممنوع المکالمه بودم. بعد از سپری شدن این مدت، به «بند یک بازداشتگاه» منتقل شدم. در بند قرنطینه زندان مرکزی تبریز، از زندانیهای آنجا شنیدم که جمعیتی که هنگام حادثه ائلگؤلی نزدیک من بودند میگویند به آن پسر گلوله شلیک کردهاند و بعد از شنیدن صدای گلوله، صدای ترکیدن ترقه شنیده شده است. و موضوع گلوله خوردنم زبانزد مردم شده بود، بعد از آزادی از زندان نیز هممحلهای ها در مورد گلوله خوردن من با من حرف می زدند. وقتی با آیینه بدن خودم را در بند وارسی میکردم میدیدم که در بدن من دو زخم دیده میشود که یکی روی کتفم است و دیگری روی پهلویم. زخمی که بر روی کتفم ایجاد شده، فاصله زیادی با زخمهایی که در اثر ترکیدن ترقه ایجاد شده است دارد و جای زخم حاصل از گلوله است. و همچنین روی دنده چپم نیز سوراخی وجود داشت و عمل جراحی انجام گرفته بر روی من به خاطر پارگی کلیه و ترکیدن تهال و خونریزی داخلی، بیشتر به خاطر اثابت گلوله انجام شده بود و ترقههایی که من درست کرده بودم قدرت آسیب رساندن به اعضای داخلی بدن را نداشتند و نهایتاً در صورتی که مستقیما به بدن اصابت کنند، باعث سوختگی شده و زخمهایی سطحی ایجاد میکنند و در نهایت مسائلی مثل وجود نداشتن پرونده پزشکیام در داخل پرونده و ترخیص مخفیانه از بیمارستان بدون اطلاع پزشکان و اینکه به هیچ دکتری پرونده عمل پزشکیام را نشان ندادند. همه این موارد به خاطر پنهانکاری و سرپوش گذاشتن بر گلوله خوردن اینجانب بود.
بعد از مدتی، وقتی برای بازپرسیهای نهایی به شعبه چهار بازپرسی منتقل شده بودم از آقای «هاشمزاده» بازپرس شعبه چهار تقاضای انتقال به «پزشکی قانونی» برای مشخص شدن گلوله خوردنم، و تبدیل قرار بازداشتم به قرار وثیقه درخواست کردم. اما ایشان هیچ وقعی به من نگذاشت و هیچ اقدامی در خصوص درخواست من برای معاینه پزشکی قانونی انجام نداد. در تاریخ 09/06/1388 قرار وثیقه 50 میلیون تومانی صادر شده به من ابلاغ شد و من روز 11/06/1388 با این قرار وثیقه آزاد شدم.
روز شنبه 25/07/1388 احضاریهای از طرف شعبه چهار بازپرسی به خانه آوردند. فردا صبح در شعبه چهار بازپرسی حضور یافتم. اما مأمورین اطلاعات حاضر در آنجا، به بهانه عدم تکمیل پرونده و سؤالات ناقص و همچنین شناسایی یک مورد مرا به اداره اطلاعات بردند. سؤالات تکراری در خصوص ساخت و فروش ترقه پرسیدند و گفتند که "یکی هست که تو را خوب بشناسد و اعتراف کرده است که از تو ترقه خریده است". من هم مطمئن بودم که به کسی ترقه نفروختهام. کمی بعد که کار به شناسایی آن فرد رسید، گفتند که "آن فرد در اثر آتشسوزی مرده است و کارشناس آتشنشانی منشأ آتشسوزی را ترکیدن یک ترقه دستساز از آن سایز و اندازهای که شما درست کردهاید دانسته است. این انفجار و آتشسوزی به علت نشت گاز در منزل و ترکیدن ترقه روی داده است و فرد مورد نظر بر اثر آتشسوزی جان سپرده است". آنها گفتند که "کمی بعد، اگر آمادگیاش را داشتی برای شناسایی جسد میرویم!" و با اینکه من اصرار داشتم جسد را ببینم، گفتند که "لزومی به این کار نیست" و رفتند. بعد از چند ساعت، بدون هیچ حرف مشخص و نتیجهای مرا مرخص کردند. من آنروز واقعاً معنی این کار آنها را نفهمیدم! مگر هر ترقهای که در سایز ترقههای من ساخته شود باید مال من باشد؟!
بار دیگر، بعد از دادگاه روز دوشنبه 02/09/1388 توسط شعبه چهار بازپرسی و احضاریهاش مرا به اداره اطلاعات بردند و گفتند که "فردی در تهران از ترقههای شبیه ترقههای تو استفاده کرده و خسارت جانی و مالی به پایتخت وارد کرده و میخواهیم بدانیم آن ترقهها را شما به او دادهاید یا نه؟!!!" و باز هم مثل مورد قبلی در نهایت بدون هیچ حرف مشخص و نتیجهای مرا مرخص کردند. آیا من مسئول ساختن و فروختن ترقهها در همه جای کشور هستم که هر از چند گاهی مرا به اداره اطلاعات ببرند؟! و آیا مأمورین اطلاعات میخواهند به بهانههای واهی همه اتهامات را به شهروندان تبریزی نسبت دهند؟! چرا در چهارشنبه سوریها جلوی ساختن آن همه ترقه را نمیگیرند که خیلیها هم ساختنش را بلد هستند. مگر من غیر از آن نوع ترقهها را درست کردهام که این قدر جوسازی میکنند و بزرگنمایی انجام میدهند. آیا برای همه این ترقهسازان همچون من جزای زندان میدهند؟!
روز 19/08/1388، مرا همراه دوازده نفر دیگر دادگاهی کردند. از این دوازده نفر که به اتهامات مختلف تحت یک پرونده جمع شده بودند، بجز برادرم مرتضی هیچ سنخیتی با موضوع اتهامی من و هیچ رابطه و آشنایی با من نداشتند. به نظر میرسید که جمع کردن سیزده نفر تحت عنوان یک پرونده از شیطنتهای اداره اطلاعات تبریز باشد. در حالی که نوشتهها و دفاعیات من حاکی از این است که من هیچ تبانی و هماهنگی با کس دیگری برای آوردن ترقهها به پارک ائلگؤلی نداشتهام، باز هم اداره اطلاعات تبریز به منظور بزرگنمایی اینکه یک باند و گروه مخرب را در تبریز کشف کرده است، چندین پرونده مختلف و ماجرای جدا از هم را کنار هم چیده بودند و میخواستند مرا مرتبط با دیگران نشان دهند و با جوسازیهایی که انجام میدادند، من و برادر بزرگم مرتضی را قربانی کنند. در دادگاه به علت حضور سیزده متهم، به علت محدودیت زمانی فرصت کمی برای بیان گفتههایم داشتم و دادگاه بدون حضور هیأت منصفه و دادستان برگزار شد. لذا، من تقاضای برگزاری دادگاه علنی را دارم.
لازم به ذکر است که از دادگاه محترم شبعه سه دادگاه انقلاب درخواست انتقال به پزشکی قانونی کردم که باز هم اقدامی صورت نگرفت. نظر بر اینکه من از بازپرس محترم شعبه چهار بازپرسی، و از قاضی دادگاه بدوی انقلاب درخواست انتقال به پرشکی قانونی کردهام، و متأسفانه هیج اقدام و ترتیب اثری صورت نگرفته است، اینبار از قضات محترم دادگاه تجدید نظر میخواهم که به منظور مشخص شدن علت زخم روی کتف و دنده چپ بدنم و نیز مشخص شدن واقعیتهای پرونده عمل جراحی انجام گرفته بر روی تهال و کلیه من و علل انجام آن اعمال، مرا به پزشکی قانونی منتقل کنند.
در مورد موارد استنادی در دادنامه حکم دادگاه
در دادنامه به موارد زیر بعنوان اتهامات من استناد شده است:
- گزارش اداره اطلاعات،
- نتیجه تحقیقات مبسوط صورت گرفته،
- نحوه دستگیری متهمان در محل تجمع و نحوه دستگیری متهم ردیف دوم که در اثر انفجار بمب دستساز ساخته شده توسط خودش مصدوم و راهی بیمارستان گردیده است،
در مورد گزارش اداره اطلاعات که به اظهارات سایر متهمین اشاره شده است، متهمی که بر علیه من اظهاراتی نوشته است با من هیچ رابطهای نداشته است و مورد من هیچ شناختی بجز آنچه از دیگران ممکن است شنیده باشد نداشته است. بلکه، او با برادر من دوست بوده است. آیا اظهارات دوست سابق برادرم میتواند بر علیه من استفاده شود؟! اظهارات او که بر علیه برادرم نیز به دروغ شهادت داده است برای نجات یافتن و خلاصی از اداره اطلاعات بوده است و فاقد وجه قانونی و شرعی است، و اظهارات ایشان کذب است. اگر اظهارات زیاد ایشان بر علیه من و برادرم و خود صحت دارد، پس خود او نیز باید بعلت اطلاع، حضور و مشارکت با من و برادرم محاکمه میشد و حکم بر برائت ایشان صادر نمیگردید. چگونه است که ایشان با شهادت دروغ آزاد هستند و من و برادرم بعلت دروغبافیهای او تحت حکم زندان قرار گرفتهایم.
در طول ایام بستری بودنم در بیمارستان شهید محلاتی و امام خمینی من قادر به نوشتن نبودم و به طور شفاهی بازجویی میشدم و حتی نمیتوانستم درست و حسابی حرف بزنم و قادر به تکان دادن دستم که سرم بسته بودند نبودم و حتی از امضاء کردن و زدن اثر انگشت نیز ناتوان بودم و نیز بازجوها نوشتههای خود را به من نشان نمیدادند. من تمامی گفتههای شفاهی خودم را تأیید میکنم و همانهایی است که در شرح مراسم روز جمعه 01/03/1388 در اداره اطلاعات نوشتهام. اما، بعد از مروری که بر پروندهام داشتم، متوجه شدم که گفتههای مرا در بیمارستان بصورت تغییریافته نوشتهاند و آن نوشتهها به هیچ وجه مورد قبول من نیست و آنها را رد میکنم. چرا که واقعیتهای گفته شده توسط من به صراحت بیانگر آن است که هیچگونه تبانی و اجتماع جهت جرم در کار نبوده است. بازجوها، با دستکاری و دخالت در گفتههای من هنگام نوشتن به دنبال بهانهای برای نشان دادن تبانی بودهاند. آنها حتی در تمامی جاهایی که من از «ترقه» نام بردهام، اصطلاح «بمب دستساز» را نوشتهاند، و هر جا که من از «ترکیدن ترقه» صحبت کردهام، اصطلاح «انفجار بمب» را بکار بردهاند!
آخرین موردی که باید بدان اشاره کنم این است که من در مراسم ائلگؤلی به تنهایی شرکت کرده بودم و تا لحظه به زمین افتادن و دستگیری همراه هیچ کسی نبودم و لازم به ذکر است که من در حین مراسم از آوردن ترقه به مراسم پشیمان شده و در حال مخفی کردن ترقهها بودم که مأمورین به من مشکوک شده و دنبال کردند. من ترقهها را در زمین رها کردم و یک عدد از آنها که از هول، اضطراب و ترس فرار میکردم در جیبم جا مانده بود هنگام زمین افتادن من ترکیده است. من هیچگاه نه در طول مراسم و نه بعد از آن از ترقه استفاده نکردهام و ترقهای نیانداخته و نترکاندهام و این مأمورین بودند که سبب ترکیدن ترقه شدهاند.
در مورد اتهامات در دادنامه دادگاه
این اتهامات عبارتند از:
- تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی (موضوع ماده 500 قانون مجازات اسلامی)
- تبانی و اجتماع جهت ارتکاب جرم علیه امنیت داخلی کشور (موضوع ماده 610 ق.م.ا)
- تهیه و فروش مواد منفجره (مواد 1 و 2 قانون تشدید مجازات قاچاق اسلحه و مهمات و قاچاقچیان مسلح)
تبلیغ عیله نظام جمهوری اسلامی
در مورد اتهام اول، فعالیتهایی همچون تهیه لوح فشرده (سی.دی.)، تهیه کتاب، تهیه پوستر، نوشتن کتاب، نوشتن مقاله، نوشتن اعلامیه، و اطلاعیه و پخش همه آنها را مد نظر قرار دادهاند. در حالی که، در مورد من از طرف اداره اطلاعات حتی یک مورد از موارد ذکر شده و یا شبیه آنها به عنوان دلیل ارائه نشده است. تنها دلیل ارائه شده از طرف اداره اطلاعات برای موضوع این ماده حضور در تجمعات و تظاهرات میباشد که این مورد را نیز در هنگام بازداشت بودنم در اداره اطلاعات تحت فشار مجبور به نوشتن شده بودم که در مراحل بعدی (بازپرسی و دادگاه) تکذیب کردهام. حتی، بر فرض صحت این موارد نیز من در آن سالها (تجمعات و تظاهرات سالهای 1384، 85، و 86) 14 الی 16 سال داشتم که به سن تکلیف و قانونی نرسیده بودم. من برای اولین بار است که دستگیر شدهام و هیچ سابقه کیفری و غیر آن نداشتهام، ولی حداکثر مجازات این ماده برای من صادر شده است.
تبانی و اجتماع جهت ارتکاب جرم علیه امنیت داخلی
در مورد اتهام دوم، برای انجام آن حداقل دو نفر لازم است که در امر انجام کاری موافق و هماهنگ با هم عمل کنند. در حالی که، طبق نوشتههای من در اداره اطلاعات و بازپرسی و دادگاه به هیچ موردی که شامل تبانی کردن باشد برخورد نمیکنیم. من روز همايش پيادهروي خودم به تنهائي براي حضور در همايش به ائلگؤلي رفته بودم و هيچ كس حتي برادرم در اثر دعوت من براي شركت در همايش در آنجا حضور نداشت و در همه جای پرونده مکرراً به آنچه که در بخش «شرح رویدادهای روز اول خرداد 1388» این لایحه آمده است اشاره و تأکید کردهام و میتوانید به صفحات 857 و 876 که به صورت مفصل شرح داده شده است مراجعه نمایید:
- صفحه 857: بمبدستی را با هدف تفریح و ایجاد صدا که باعث تجمع بیشتر مردم بشوم آورده بودم و هم اینکه جلب توجه نمایم. چون این بمبدستیها را در چهارشنبه سوری هر سال استفاده میکنم، برای ایجاد صداست و قدرت تخریب ندارد. وقتی به میدان ائلگؤلی رسیدم و تجمع خانوادهها را دیدم و همینظور به خاطر مخالفت برادرم مرتضی، پشیمان شده و خواستم مخفی کنم که یک مأمور مشکوک شده و ...
- صفحه 876: من به تنهایی خواستم این کار را بکنم. به خانه آمدم و شروع به درست کردن بمبدستی کردم و به برادرم گفتم، که او مخالفت کرد و من منتظر شدم او برود، بعد خودم از خانه خارج شدم و به تنهایی رفتم. در حین مراسم برادرم را دیدم. به او گفتم بمبدستی آوردهام و او گفت: "کار بدی کردی! ببر مخفی کن". من هم به حرف او گوش کردم و دنبال جایی برای مخفی کردن بودم که مأموری مشکوک شد و ...
تهیه و فروش مواد منفجره
ماده 1 (یک) این قانون چنین است: "وارد یا خارج کردن اسلحه و مهمات جنگی و مواد منفجره و محترقه و فشنگ و تفنگ شکاری ممنوع است مگر با اجازه دولت و چنانچه یک یا چند نفر بدون اجازه یکی از اشیاء مذکور را وارد یا خارج کند حسب مورد به مجازاتهای زیر محکوم میشود: الف) هر گاه مرتکب یا مرتکبین که لااقل یک نفر از آنان مسلح باشند، در مقابل قول دولتی مقاومت مسلحانه نمایند به اعدام و اگر مقاومت ننمایند به حبس با کار از 3 تا 15 سال. ب) هر گاه مرتکب یا مرتکبین هیچ یک مسلح نباشند در مورد اسلحه و مهمات جنگی و مواد منفجره به حبس جلائی درجه یک از 3 تا 10 سال و در مورد تفنگ و فشنگ شکاری و مواد محترقه به حبس عادی از 3 ماه تا 3 سال."
ماده 2 (دو) این قانون نیز چنین نوشته شده است: "خرید و فروش یا نگهداری یا حمل و نقل و مخفی کردن و یا ساختن هر یک از اشیاء مذکور در ماده یک به طور غیرمجاز است و مرتکب حسب مورد مشمول مقررات در بند دو ماده یک میباشد.
لازم به توضیح است که ترقههایی که من ساختهام جزء مواد منفجره محسوب نمیشوند و مواد بکار رفته در آنها «اکلیر» و «سرنج» است که پودرهای رنگی هستند و به صورت مجاز در هر رنگ فروشی فروخته میشود. این مواد به طور جداگانه قابل اشتعال نیستند و هنگامی که با هم مخلوط میشوند واکنش نشان داده و صدای بلندی را تولید میکنند. مطمئناً گوگرد کبریت خطرناکتر از این مواد هستند. اگر کمی تحقیق کنید متوجه میشوید که همه ساله چند روز مانده به چهارشنبه سوری تقاضای خرید این دو ماده در رنگفروشیها افزایش مییابد و بین تمام جوانهایی که در چهارشنبه سوریها ترقه پرتاب میکنند شناخته شده است. این مواد منفجره نیستند و جنبه تخریبی ندارند و حتی کودکان نیز با این مواد ترقه درست میکنند و برای ایجاد صدای بلند از آنها به منظور تفریح و شادی استفاده میکنند. ولی متأسفانه، مأموران با سوء استفاده از کلمه «بمبدستی» یا معادل ترکی آن «البومباسی» که برای ترقههای صدادار استفاده میشود، از اصطلاح «بمب دستساز» و «مواد منفجره» و حتی در بعضی موارد از اصطلاح «بمب» استفاده کردهاند. آنها، در جای جای پرونده به جای واژه «ترکیدن» ترقه، از «انفجار بمب» استفاده کردهاند. آیا به نظرتان اگر ترقههایی که من ساخته بودم بمب بودند، فقط به صورت سطحی بدنم را میسوزاندند؟!
همانطور که مستحضر هستید، مواد منفجره در مهمات جنگی که خاصیت تخریب دارند استفاده میشود و هنگام انفجار آنها تلفات زیاد مادی و جانی روی میدهد. در حالی که، «ترقه» که به صورت بارز و رایجی در مغازهها به فروش میرسند خاصیت تخریبی ندارند و تلفات جانی نیز به همراه ندارند و تنها باعث سوختگی سطحی میشوند. این مواد موقع ترکیده شدن نیز، مشتعل و محترق نشده و تنها بعد از ایجاد صدای بلند، دود سفیدی از آن بلند میشود و جزء مواد محترقه و مشتعله نیز محسوب نمیشوند. در ضمن، برای ساختن یک بمب نیاز به زمان زیادی است و نمیتوان در عرض یکی دو ساعت 12 عدد بمب ساخت! اما، ساختن 12 عدد ترقه در عرض دو ساعت امکانپذیر است. خلاصه کلام اینکه، ترقههایی که من ساخته بودم جزء مواد منفجره مواد یک و دو قانون تشدید مجازات قاچاق اسلحه و مهمات و قاچاقچیان اسلحه محسوب نمیشوند و حداکثر برخوردی که میتوانست با من صورت گیرد تذکراتی است که هنگام چهارشنبه سوری به پرتاب کنندگان ترقه میدهند. اگر در آنچه گفتهام شبهه و شکی دارید میتوانید به صورت کارشناسانهای بر روی آنچه من ساختهام و مشخص شدن اینکه آیا قدرت تخریبی دارند یا نه بررسی انجام دهید و متوجه شوید که این مواد نه منفجره هستند، نه محترقه و نه مشتعله و تنها ترقههایی برای تفریح و شادی و ایجاد صدای بلند هستند.
لذا، از آن مقام محترم خواهشمندم که به صورت عادلانه پرونده مرا مرور کنید و جانب انصاف و عدالت را در حق من رعایت فرمایید.
با تشکر و احترام
فردین مرادپور
· به پیوست این لایحه اعتراضی، شرح چگونگی بازداشت غیرقانونی پدر و مادرم که به دلیل غیرقانونی و بنا به گفته ارگانهای زیربط به سبب دستگیری من بازداشت شده بودند ارائه میشود.
رونوشت به:
- دفتر مقام معظم رهبری
- ریاست محترم قوه قضائیه نظام جمهوری اسلامی ایران
- دفتر رياست جمهوري
- ديوان عالي كشور
- کمیسون حقوقی مجلس شورای اسلامی
- رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام
- سازمان عفو بین الملل
- سازمان مدافع حقوق بشر "فرانت لاین"
- دفتر کمسریای عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد
- سازمان دیدبان حقوق بشر
- دیوان اروپائی حقوق بشر
آذوح