هفت نامرد، یک مرد را ربودند- علی احمدی آذر
سحرگاه نوزدهم اردیبهشت است. هنوز آفتاب به شهر نزده، ساعتهای کوکشده زنگ نخوره، خلوت شبانه خیابانها پایان نیافته، هیاهوی حیات آغاز نشده، نه صدای ناله نوزادی گوش شهر را نوازش می کند و نه صدای خنده کودکی. شهر هنوز شب است و البته در آستانه آغازی دیگر بر پهنه حیات.
نوزدهم اردیبهشت امسال اما، نه با گریه نوزادان و خنده کودکان که با صدای اعتراض مردی تمامقد راستی، به هفت مامور ناجوانمرد وزارت اطلاعات آغاز شد. آن روز، آن مرد چشمهایش به روی مامورانی گشوده شد که بدون هرگونه حکمی به زور وارد خانهاش شده بودند تا او را بدون هرگونه جرمی دستگیر کنند.
تاریخ یک آن، ورق میخورد به عهد خانسالاریهای هزارههای تاریک. مرد چشمهایش را میمالد هفت مامور چابک را بر بالینش می یابد که گویا برای دستگیری قاتلی خطرناک آمدهاند. او با طبیعیترین حالت ممکن، کیستی مهمانان ناخوانده را جویا می شود و می پرسد؛ « حکمتان کو؟» سوالی که برای هفت مامور دولت گران می آید او نباید « حرف زیادی » بزند.
مرد هنوز در میانه خواب و بیداری است که اختاپوس کابوس او را فراچنگ میآورد. سربازان گمنام، سوال او را بیپاسخ نمیگذارند، خود را معرفی می کنند اما نه با برگهای ممهور به «حکمی از جانب قاضی عادل» و نه با «زبانی نرم و بزرگوارانه» که با مشت و لگد و سیلی.
آن هفت مرد(!)، مرد تنهای قصه را به سختی کتک میزنند، با سخیفترین آیههای شیطانی به او توهین میکنند، او را مینشانند و زنهار میدهند که هرگز نباید بلند شود، حرکتی بکند، حرفی بگوید، صدایی بکند. او باید بنشنید و نظاره کند وحشیگریهای بعدی را.
آن روز صبح در آن خانه، در میان آن هفتنامرد + یکمرد، زنی که همسر مرد نازنین قصه ما است، نظارهگر عملیات سربازان گمنام است. وقتی آن هفت نامرد، این «تک مرد» را زیر باران مشت و لگد می گیرند، آن زن، همانند همه زنان بزرگ تاریخ، به کمک مردی می آید که هیچ دلیلی برای کتک خوردنش وجود ندارد.
مردانی که مدعی جهاد برای عدالت و دفاع از حریم حریت هستند، دفاع جانانه زنی بیدفاع از همسر مظلومش را با مشت و فحش پاسخ میگویند و او را به « نشستن و جم نخوردن » امر میکنند. آن زن نیز همانند آن مرد از سر اجبار مینشیند تا نظارهگر پلان بعدی سربازان وحشت باشد.
آنان که خود را خوبان عالم میدانند، همچون اقوام وحشی تاریخ، به بازرسی خانه این مرد و زن می پردازند. گویا «حریم خصوصی» برای آنان هیچ مفهومی ندارد. از درونیترین بخش خانه یعنی اتاق خواب تا گنجهها و کمدها، همه و همه را میلیمتر به میلیمتر را چنان می گردند که انگار در جستجوی سلاح کشتار جمعی هستند.
آنان حتی قاب عکسها را از دیوارها پایین میکشند و بین شیشه و عکس را نیز میگردند که مبادا این مرد، سندی مهم در آن میان، نهان کرده باشد. آنها همه چیز را می گردند و هر آنچه نادیدنی و نابردنی است، می بیینند و می برند؛ از تصاویر ازدواج تا سند و شناسنامه و دفترچهبیمه و دستهچک و دفترچه بانکی و از کامپیوتر شخصی تا کتاب ها و مجلات و مقالات و نوشتههای شخصی او.
شب تمام شده، روز آغاز شده و به نیمه هم رسیده اما، در آپارتمانی کوچک در مرکز استان ترکنشین البرز، یک زوج در چنگال مجاهدانی از جنس زور گرفتارند و بیهیچگونه ارتباط و اطلاعی، وحشت و وحشیت را به نظاره نشسته اند و در انتظار پایان این دیپلماسی غارت.
آنان در میان کاغذ پارهها، برگهای منقش به نشان تغییر برای برابری مییابند نشانی که متعلق به زن قصه است نه مرد قصه. آن برگه همچون کشفی بزرگ از یک صحنه جنایی، سوژه اتهام آن مرد میکنند و به او تهمت ارتداد میزنند و میگویند، این نشان، نشان گروهی از مسیحیان است، تو مسیحی و مرتد شدهای تو به جرم ارتداد و به جرم تبلیغ مسیحیت، محاکمه خواهی شد!
عجبا، مامورانی که بخاطر نوشتهها و دغدغههای مدنیاش برای آذربایجان، با بیاحترامی وارد خانهاش میشوند، به استناد نشان جنبش زنان که یکی از معروفترین جنبشهای اجتماعی ایران است، متهم به ارتدادش میکنند. خندهدارتر اینکه این متهم به ارتداد را روانه بازداشتگاههای تبریز میکنند، جایی که محبس همه فعالان آذربایجان است.
شش ساعت پس از شش صبح، سناریوی وحشت تمام میشود و نامردها، مرد قصه را همراه سیدیها، جزوهها، کتابها، اسناد، مدارک، نوتبوک و ... و هر آنچه از دیدگاه آنها میتواند جرم باشد، با خود میبرند.
مرد قصه را میبرند و به زن قصه امر میکنند که در را پشت خود ببندد، توی خانه بنشیند و با هیچکس، حرفی نزند. و البته آن زن، چنین نمیکند همان روز خبر دستگیری مرد قصه منتشر می شود و همگان میفهمند که مرد دموکراسیخواه ایران و فرزند فعال آذربایجان، چسان گرفتار ابلیس درآمده است.
اگرچه خبرگزاریها، این رویداد را با عنوان «بازداشت» مخابره کردند اما این قصه، قصه دستگیری و بازداشت نیست، فاجعهای است بنام «آدمربایی». آنانکه بدون هرگونه حکمی با یورش وحشیانه، مردی بیپناه و بیگناه را با توهین، تعرض، عربده، کتک و غارت دستگیر کرده و بدون هرگونه توضیحی درباره مقصد، با خود میبرند، کاری جز آدمربایی نکردند.
سی روز از آن صبحگاه لعنتی میگذرد و مرد ربوده شدهی قصه ما، تمام این سی روز را در انفرادی به سر برده است. از آنچه بر او گذشته، هیچ نمیدانیم. بجز چند گفتگوی تلفنی کوتاه با خانواده، هیچ ارتباط و اطلاعی از او در دست نیست.
سی روز بعد از آن روز تلخ، به شدت نگران اوییم، نگران سلامتی او، و البته معترضیم، معترض به این آدمربایی ابلیسوار. قهرمان قصه ما آدمکش نیست، تروریست نیست، جانی نیست، متهم به قتل عمد نیست، عضو هیچ گروه غیرقانونی هم نیست، او تنها یک فعال مدنی است و تمام فعالیتش، در نوشتن خلاصه میشود. اگر نیازی به دستگیری او بود(که نبود) میشد با حکم «قاضی عادل» و با «اطلاع قبلی» و با «حفظ حرمت» در زمانی مناسب به منزل او مراجعه کرده و محترمانه از او توضیح خواست. این رفتار نابخردانه، زیبندهی هیچ دستگاه قضایی و امنیتی نیست.
بیش از سی روز از روز تلخ آدمربایی میگذرد، مرد ربوده شده هنوز در انفرادی است. اگرچه آدمربایی قانونی نیست، اما طبق قانون، فرصت بازداشت تمام شده و باید سریعا آزاد شود. آزادی او محک قانونگرایی سربازان گمنام است.
علی احمدی آذر این نشانی پست الکترونیک دربرابر spambot ها و هرزنامه ها محافظت می شود. برای مشاهده آن شما نیازمند فعال بودن جاواسکریپت هستید