English            Latin   

برای دریافت مطالب جدید به این آدرس www.azoh.net  مراجعه فرمایید

Yeni Adresimiz www.azoh.net

New Address www.azoh.net 

گفتنی است این سایت آرشیو مطالب منتشر شده از اسفند 89 تا دی 92 و همچنین از مهر 94 تا شهریور 95 را شامل می شود
 

بیست و سوم مردادماه سالگرد اعدام ددمنشانه یوسف آلیاری

یوسف آلیاری که سال ها در زندان های رژیم شاهنشاهی به زنجیر کشیده شده بود در زمان رژیم آخوندی دستگیر و دچار سخت ترین شکنجه های دژخیمان رژیم ولایت فقیه شد و سرانجام پس از ماه ها بازجوئی و شکنجه روز بیست و سوم مردادماه سال ١٣۶٣ تیرباران شد! گفتگوی یوسف آلیاری با دژخیمان آخوندیسم در زندان ها و شکنجه گاه ها یادآور رویاروئی شیر زخمی و کفتار است!

نام: یوسف

نام خانوادگی: آلیاری

نام پدر: علی

زادگاه: تبریز

زادروز ۱۳۲٤

شماره شناسنامه ۲۲۶

صادره از: تبریز

وضعیت خانوادگی: متأهل

دانشنامه: لیسانس حقوق

وابستگی سازمانی: راه کارگر

تاریخ بازداشت نخست: سال ۱۳٤۹ - شش ماه زندان

تاریخ بازداشت دوم: سال ۱۳۵۲ - بیش از پنج سال زندان

تاریخ بازداشت سوم: تابستان سال ١٣۶۰ - ده روز زندان

تاریخ بازداشت چهارم: مردادماه سال ١٣۶۲ - یک سال زندان

روی هم کمابیش هفت سال زندان در رژیم های شاهی و آخوندی

تاریخ اعدام: بیست و سوم مردادماه سال ١٣۶٣

محل اعدام: زندان اوین

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش یک - الوداع شادمانه / شهاب شکوهی

حدودا اواخر آبان سال ۱۳۶۲ در بند ۲۰۹ زندان اوین به سر می بردم، از سر و صداها و گفتگوهائی که در اتاق های بازجوئی و در راهرو زندان می شنیدم معلوم بود موج دستگیری ها بسیار بالاست و صحبت از کم جائی می کردند! داخل راهروها هم زندانیان را خوابانده بودند! بر سردر هر راهرو زندانی را برای مدت نامعلومی* با دستبند به در بسته بودند که من از جمله زنده یاد رفیق حسین قاضی را از زیر چشمبند دزدکی دیدم و شناختم! ظاهرا بعد از شکنجه شدید او را با پای باندپیچی شده به در، در حالتی که باید سرپا می ایستاد نگه داشته بودند! در اثر فشار سرپا بودن، خون از لابلای باند پایش بیرون زده بود و همچنین همزمان مادری را مشاهده کردم که قادر نبود به روی پای باندپیچی شده اش راه برود و روی چهار دست و پا همراه با بچه دو تا سه ساله اش خودش را به ته راهرو می کشاند! بچه اش یک ریز گریه می کرد و مادر را به طرف در خروجی می کشید، به داخل راهرو که نگاه می کردی پر از زندانیانی بود که در کنار دیوار راهرو سر بر زانو با چشمبند منتظر بودند که به بازجوئی برده شوند و در سر هر راهرو زندانی را با دستبند به نقطه ای از در آهنی بسته بودند که زندانی نتواند بنشیند!

اغلب زندانیان پاهایشان باندپیچی بود، زندانیان را هر چند وقت یک بار برای به هم ریختن افکارشان و ایجاد نگرانی و ترس صدا می کردند و ضمن پرسیدن اسم و گروه متهم به آن، با یک جا به جائی موقت در جائی دیگر قرار می دادند تا متهم هر لحظه فکر کند که همین الان نوبتش است و این کار در روز بارها تکرار می شد! نگرانی و دلشوره چیزی نبود که از وجود زندانی حتی برای لحظاتی خارج شود، من به جرأت می گویم که در تمام سال های زندان این دلشوره و نگرانی را همراه داشتم و متأسفانه هنوز هم گاهی به سراغم می آید، یک روز در سلول باز شد و پاسدار طبق معمول گفت: "رو به دیوار!" من رو به دیوار پشت به در ایستادم، صدای وارد شدن زندانی به داخل سلول آمد، در بسته شد و صدای دور شدن پای نگهبان به گوش رسید، برگشتم، مردی خمیده با ریش و موهای به هم ریخته چشمبندش را برداشت و سلام کرد، به نظر پنجاه ساله می رسید ولی از به هم ریختگی ظاهرش نمی توانستی حدس بزنی که چند ساله است!

خودش را معرفی کرد: "من یوسف آلیاری هستم" با او دست دادم، یک لحظه به چشمانش نگاه کردم، برقی از زندگی در آنها خودنمائی می کرد، انگار به تو می گفت: "مهم نیست بیرون از سلول چه خبر است، راحت باشیم!" با نگاه من بلافاصله ادامه داد: "من اتهامم هواداری از راه کار گراست، مدت هاست که به علت مریضی از فعالیت کنار کشیده بودم و قصد داشتم به خارج از کشور بروم که ناصر یاراحمدی مرا سر اتوبان کرج شناسائی کرد و دستگیر شدم! مدت ها در زیرزمین زندان بازجوئی می شدم و حالا در خدمت شما هستم!" (با کمی لبخند) به او گفتم: "نمی توانم بگویم خوش آمدی! و نه تنها متأسفانه چیزی برای پذیرائی ندارم بلکه باید خبر بدی هم بدهم که جیره این سلول به خاطر تنبیه نصفه است* و من خود گرسنه هستم ولی از این که از تنهائی درمی آیم خوشحالم!" بعد از کمی جا به جائی از من پرسید: "اگر دوست داری راجع به خودت بگو!"

راستش من آدم کم تجربه ای نبودم و محیط زندان جمهوری اسلامی هم محیطی قابل اعتماد نبود ولی صمیمیت یوسف با آن چشمان آبی و اطمینان بخشش این اعتماد را ایجاد کرد، خودم را معرفی کردم و کمی هم از پرونده ام گفتم، بلند شد، بغلم کرد و بوسید، این برخوردش خیلی در روحیه ام تأثیر گذاشت، انگار خستگی و درد ماه ها بازجوئی و شلاق از بدنم بیرون رفت، احساس می کردم برادرم در کنارم است، با او صمیمانه گرم صحبت شدم، نمی دانم چند ساعت بود که حرف می زدیم، با صدای چرخ شام و باز شدن دریچه سلول صحبتمان موقتا قطع شد ولی بعد باز هم ادامه دادیم، از فعالیت ها، دستگیری ها، اطلاعات بازجوها، از جو زندان، مسأله چگونگی برخورد با بازجوها و ..... انگار اولین و آخرین فرصتی بود که می توانستیم حرف بزنیم!

صحبت از جنگ و گریز بی وقفه سال های ۱۳۶۰ به بعد، ضربه ها و به هم ریختگی روابط تشکیلاتی، سرخوردگی عده ای از همراهان، بی امکاناتی، فشار مالی و نبود جائی برای مخفی شدن، ترس هر روزه از دستگیری ها و شنیدن اسامی همرزمانی که هر روزه توسط رژیم اعدام می شدند همه و همه فرصت حرف زدن را از ما گرفته بودند! حرف های دو سال را می خواستیم در آن فرصت کوتاه رد و بدل کنیم! او متانت داشت و تحمل می کرد که من بیشتر حرف بزنم، یک ریز حرف می زدم، یادم هست شب اول تا صبح حرف زدیم، نمی دانم چه احساسی ما را چنین صمیمانه پیوند داده بود، از خودش می گفت، مدتی بود که با یک دختر اهل همدان ازدواج کرده بود، او را عاشقانه دوست داشت و برایش شدیدا نگران بود، می گفت: "ایکاش می توانستم برای آخرین بار ببینمش و حرف دلم را باهاش بزنم و از او خداحافظی کنم."

از مادرش می گفت که چقدر پرتلاش از زمان شاه درِ زندان ها پیگیر سرنوشت پسرش بوده و همچنان آن روزها در اطراف زندان به امید ملاقات به هر دری می زد تعریف می کرد، از دوران دانشجوئیش و هم اتاق بودن با کرامت دانشیان و این که کرامت با حرف نزدن در بازجوئی باعث شده بود که یوسف لو نرود و حکم کمی بگیرد! تعریف می کرد که بعد از آزادی وقتی به دانشگاه آزاد مراجعه می کند که پرونده اش را بازپس بگیرد با کمال تعجب می بیند که دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس وقت دانشگاه ملی او را با صمیمیت تحویل گرفته و از او به عنوان مبارزی که درد جامعه را می فهمد یاد می کند و اصرار دارد که حتما به درسش ادامه دهد، یوسف می گفت: "خیلی مانده که این رژیم در سیاست به عقلانیت حکومت های بورژوازی برسد!"

روز بعد که همچنان مشغول گپ و گفت بودیم در سلول باز شد و طبق معمول از ما خواستند که رو به دیوار بنشینیم! ما رو به دیوار نشستیم، صدای باز شدن کامل در آمد، فردی از پشت سر به یوسف سلام داد و از او خواست که برگردد، بعد هم به من گفت: "تو هم می توانی برگردی!" برگشتم، چشمم به حاج جوهری یکی از معاونین لاجوردی افتاد، پشت سر او هم خود لاجوردی و مسعود بازجوی راه کارگر و پاسدار نگهبان ایستاده بودند! حاج جوهری گفت: "رد می شدیم خواستیم احوالی بپرسیم!" یوسف جواب نداد! حاج جوهری گفت: "مادرت خیلی نگران است و از من خواسته که اگر پیغامی داری بهش بدهم!" یوسف گفت: "من با شما حرفی ندارم!" لاجوردی با لحنی تمسخرآمیز پرسید: "خوش می گذرد زندانی دو رژیم؟" یوسف جوابش را نداد! باز لاجوردی با کمی تمسخر بیشتر پرسید: "زندان این رژیم بهتر است یا زندان آن رژیم؟"

یوسف که کمی عصبانی شده بود رو به لاجوردی کرد و گفت: "مثل این که یادت رفته آن وقت که در حیاط زندان می خوابیدیم تو می گفتی کی می شود زندان و زندانی وجود نداشته باشد؟ کی می شود این زندان را تبدیل به موزه یا کتابخانه بکنیم؟ چه شد آن حرف ها و آرزوها؟ حالا چه عوض شده که تو چنین شمشیر را از رو بستی و به صغیر و کبیر رحم نمی کنی؟ از پدر و مادران مسن گرفته تا بچه های کم سن همه را از دم تیغ می زنی؟ غیر از این است که  مسلک و مرام تو جنایت پیشگی است؟ غیر از این بود که تو در همان زمان دروغ می گفتی و به آن حرف ها اعتقادی نداشتی؟" لاجوردی که نمی توانست جلوی عصبانیتش را بگیرد گفت: "شما باعث شدید!" حاج جوهری به میان حرف پرید و گفت: "موضوع را عوض کنید! ما برای بحث کردن نیامده ایم!" لاجوردی با کینه و عصبانیت گفت: "ما خواستیم این دم آخر به تو لطفی کرده باشیم ولی از حرف های تو کفر می بارد!" و با اشاره به حاج جوهری گفت: "بریم حاجی!" و راه افتاد!

یوسف بلافاصله گفت: "لطفتان برای خودتان! به مسعود جنایتکار (بازجو) بگوئید هفت هزار تومان پولی که از جیبم برداشته پس بدهد! چرا که من به عنوان یک زندانی یک سری نیاز اولیه دارم، مثل خمیر دندان، حوله، مسواک و پول سلمانی!" حاج جوهری گفت: "چشم یوسف جان! من خودم قول می دهم پولت را پس بگیرم، اگر کار دیگری داشتی بگو!" یوسف گفت: "نه حاجی، من با شما کاری ندارم!" آنها رفتند و نیم ساعت بعد یوسف را به اتاق بازجوئی صدا زدند! راستش در تمام مدتی که یوسف با لاجوردی صحبت می کرد من نگران بودم چرا که از دور شاید در مورد لاجوردی شنیده باشیم ولی باید از نزدیک چهره کریه و هولناکش را می دیدی و از آن بدتر برخورد تمسخرآمیزش که نه تنها ذره ای انسانیت در وجودش نبود بلکه با حالتی کینه ای و عصبی می خواست انتقام تاریخ را از تو اسیر بگیرد! چنان حرف می زد که انگار نماینده خدا آنجا ایستاده و بندگان کمتر از گوسفندش را نه به چشم چوپان بلکه مانند گرگی که برای دریدن قربانیش آنها را به صف کرده نگاه می کند!

حال تصور کنید لاجوردی که خانه اش در زندان اوین بود و روز و شبش در شکنجه گاه ها و تحقیر یک مشت تواب بدون اراده و شخصیت که او را "پدر!" می نامیدند و سر و کار داشتن با اعدامیان هر روزه چه جانوری می توانست باشد و آن وقت فردی کمونیست از خدا بی خبر در قلمرو او بخواهد جلوش بایستد! که این نه تنها توهین به لاجوردی بلکه توهین به نماینده خدا و رسول خدا خواهد بود! به ویژه در مقابل کسانی مانند پاسدار بند یا بازجو که در آنجا حضور داشتند و لاجوردی را مانند اربابشان نگاه می کردند! من مصاحبه گرفتن های لاجوردی را از طریق تلویزیون مداربسته در داخل زندان دیده بودم، مخصوصا مصاحبه او را با فردی از اعضای گروه فرقان، وقتی که لاجوردی در سمت دادستان انقلاب تهران از آن فرد بازخواست می کرد و آن فرد با منطق و آرام استدلال می کرد و لاجوردی را در تنگنا انداخته بود لاجوردی با بی شرمی تمام به او گفت: "همین امشب جواب زبان درازیت را می گیری و خودم تیر خلاصت را خواهم  زد!" که متأسفانه این  کار را هم کرد! حال این لاجوردی مگر می توانست از برخورد یوسف بگذرد؟

نیم ساعت بعد یوسف را صدا کردند! طفلک فکر می کرد که حاج جوهری سفارش کرده که پولش را پس بدهند! او رفت و دو ساعت دیگر برگشت، خرد و خمیر و داغان! وقتی مرا نگران دید لبخندی به لب آورد و گفت: "بی شرف ها به جای پول این بلا را به سرم آوردند!" نگاهی به او کردم و از ته دل گفتم: "واقعا بی شرف ها !" یکی دو روز گذشت، کمی حالش بهتر شد، همه بدنش کبود شده و درد می کرد، قرار بود که روزی یکی دو ساعت دست مرا که تازه از گچ خارج شده بود ماساژ بدهد که این قضیه برعکس شد! در همان روزها پاسداری به نام حاج لطفی مشغول نگهبانی بود، در سلول را باز کرد و با شوخی به یوسف گفت: "نمی خواهی به عروسی ننه ات بروی؟" یوسف با لبخند جواب داد: "از سر اسلام شما ما به عروسی ننه مان هم می رویم!" حاجی در را بست و رفت! با تعجب از یوسف پرسیدم: "یوسف جان تو با لاجوردی آن گونه حرف زدی و با این پاسدار که توهین کرد با لبخند جواب دادی، این یعنی چه؟"

گفت در یکی از بازجوئی ها که قرار بود شلاق بزنند بازجو (پسر حاج لطفی پاسدار بند) از او می خواهد که در ثواب این کار او هم شریک بشود! یعنی در شلاق زدن کمک کند که حاجی با سرعت می رود قرآنی می آورد و زیر بغلش می گزارد و می خواهد که شلاق بزند! بازجو از او تشکر کرده  او را به سر کارش می فرستد چرا که با قرآن زیر بغل نمی شود شلاق زد! بعد هم با بی رحمی تمام به جان او می افتند! آن قدر به روی پای باندپیچی شده می زنند که تکه های باند به داخل پای یوسف فرو رفته و تکه هائی هم از گوشت کف پایش به اطراف می پرند! یوسف نیمه بی هوش را بر سر یکی از درها در حال آویزان به مدت سه هفته شبانه روز می بندند که در این فاصله پای یوسف به شدت چرک کرده و عفونت وارد خونش می شود! در یکی از شب ها یوسف از شدت تب و خرابی حالش در حال هذیان پاسدار را صدا می کند و به او می گوید: "من می خواهم به عروسی ننه ام بروم!" حاج لطفی که متوجه خرابی حال یوسف می شود ابتدا او را به حمام می برد که با آب سرد حالش را جا بیاورد و یوسف ناخودآگاه مقدار زیادی آب می خورد که دیگر حالش کاملاً خراب شده و آنها مجبور می شوند که او را به بهداری انتقال دهند!

ناگفته نماند که بعد از بازجوئی ها معمولا زندانی به شدت تشنه می شود و بازجوها به پاسداران سفارش می کنند که زندانی حق آب خوردن برای چند ساعت را ندارد ولی متأسفانه بعضی پاسداران عقب مانده فکر می کردند که زندانی اصلا نباید آب بخورد و معلوم نبود که یوسف بی چاره برای چند روز از آب خوردن محروم بوده! یوسف مدتی در بهداری می ماند، دو تکه از رانش را بریده به کف پایش جراحی می کنند چون کف پایش چنان از بین رفته بود که قابل ترمیم نبوده! وقتی به کف پایش نگاه می کردی دو تکه پوست با موهای بور بخیه شده بود و شدیدا تحریک پذیر بود! با شوخی به او می گفتم: "یوسف خرجت زیاد شده! حالا باید به جز پول سر و ریش پول اصلاح کف پایت را هم بدهی!" جواب می داد: "همه اینها را از سر اسلام عزیز (از کلمات حاج لطفی) داریم!"

چند روز بعد زندانی دیگری به ما اضافه شد، حسین راحمی پور از اعضای اخراجی راه کارگر که مدتی مسئول یوسف بوده! برخوردش با یوسف بسیار بد بود! مثل همه آنهائی که بعد از بریدن با نگاهی کینه ای به سرموضعی ها می نگریستند، عصبانی بود از این که یوسف همچنان بر اعتقادش پای می فشرد! با او بحث می کرد و گاهی هم داد و بیداد راه می انداخت اما یوسف با خونسردی و جوانمردی تمام سعی در آرام کردنش داشت، از صبح تا بعد از ظهر او را برای تک نویسی* می بردند و زمانی که برمی گشت شروع به غر زدن و بد و بیراه گفتن به سیاسیون می کرد! یوسف مرتب به من سفارش می کرد که مبادا با او دهن به دهن شوم چرا که او دیگر هیچ چی ندارد و در حال شکستن کامل است! یک روز که حسین داشت نماز طولانی به همراه گریه و دعا می خواند من از کنارش برای برداشتن آب از دستشوئی رد می شدم که تکه ای از لبه شلوارم به او خورد، بعد از اتمام نمازش با عصبانیت و اعتراض گفت: "یا شما قدم بزنید یا بگذارید ما به کارمان برسیم!"

ناخودآگاه از کوره در رفتم چرا که مدتی از رفتارش با یوسف در عذاب بودم و بنا بر این گفتم: "سر خودت کلاه می گذاری یا سر ما؟ همه می دانند که نماز خواندن فقط برای فریب بازجوها و غیر سیاسی نشان دادن افراد است و ما که همدیگر را می شناسیم و تو که تجربه دو دور زندان را داری مسئول یوسف بوده ای و بازجوها می دانند که اخراج شده ای و به قول خودت: خودت، خودت را معرفی کرده ای! دیگر این ادا و اطوارها برای چیست؟" در این وقت یوسف واسطه شد و ما را آرام کرد، جالب بود که بعد از آن روز فضای ما نسبتا تغییر کرد! حسین هم از زندگی خصوصیش می گفت، که پدرش توده ای فراری بوده، در کارخانه چیت ری با حداقل دستمزد کار می کرده، خانه شان در محله جمشید (فاحشه خانه) معروف بوده و خودش سال ها در مطب دندانپزشکی پادوئی می کرده و با زحمت زیاد دندانپزشکی تجربی را یاد گرفته، داستان زندگیش آغشته با فقر بسیار و دردناک بود، فکر می کرد به خاطر دوستی با سرحدی زاده (وزیر کار) به او تخفیف می دهند، حقیقتش سرحدی زاده به خانواده اش قول هائی داده بود ولی متأسفانه بعدها شنیدم که اعدامش کردند!

در ساعاتی که با یوسف تنها بودیم به من ترکی می آموخت، به او با شوخی می گفتم: "مگر قرار است چقدر زنده باشیم که من ترکی یاد بگیرم؟" جواب می داد: "تا زنده هستیم باید زندگی کنیم، تنبلی نکن!" فکر و زندگی برنامه ریزی شده ای در مغزش بود، برای هر چه حتی کاملاً موقت برنامه داشت، در همان سلول بی امکانات آن قدر برنامه هایمان  پر بودند که اصلا نمی فهمیدیم روزها چگونه می گذرند؟ در این دوره یکی دو نفر به ما اضافه و از ما کم شدند.

یک روز یوسف را صدا زدند، رفت و بعد از ظهر برگشت، خسته و کوفته و کمی هم عصبی! از او پرسیدم: "چه بود؟" گفت: "بیدادگاه!" گفتم: "تعریف کن" جواب داد: "مرا به داخل اتاقی بردند و یکی گفت چشمبندت را فقط کمی بالا بکش! بعد دیدم نیری و یک میرزابنویس در آنجا هستند، نیری با لحنی تند شروع به خواندن کیفرخواست من کرد، بعد هم پرسید: آیا اینها را قبول داری؟ جواب دادم که اساسا این دادگاه را به رسمیت نمی شناسم! که نیری  عصبانی شد و جسمی را از روی میز به طرفم  پرت کرد که به سرم اصابت کرد! بعد هم گفت آخرین حرفت را بزن! گفتم من یک کمونیست هستم و به کمونیست بودنم افتخار می کنم! نیری با عصبانیت به صورتی که صدایش می لرزید و مرتب فحش می داد به پاسدار دستور داد که مرا بیرون ببرد، کل این داستان پنج دقیقه شد!"

کمی سر یوسف باد کرده بود و باریکه خون خشک شده ای روی سرش بود، حتی در آن لحظات دشوار یوسف روحیه ای بسیار عالی داشت، بلافاصله به من گفت: "حاضر بشوم که به درس خواندنمان ادامه بدهیم!" عجیب انسانی بود این مرد! وقتی می خواستند ببرندش ساک وسائلش را به من داد و گفت: "اینها به درد من نمی خورند، تو استفاده کن!" و اضافه کرد: "تنها آرزویم هنگام تیرباران این است که در کنار رفقایم به خصوص علیرضا شکوهی باشم!" با وجودی که کمی پایش می لنگید ولی کاملا و عمدا راست راه می رفت و صورت با صفایش که همچنان لبخند پرمعنای یوسف را داشت برای آخرین بار و حقیقتا "الوداع  شادمانه" را در قلبم برای همیشه جای گذاشت! یادش گرامی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ - الوداع شادمانه تیتری است که یوسف برای وصیتنامه اش انتخاب کرده!

۲ - سال ۱۳۶۲ یکی از روش های رژیم برای درهم شکستن زندانیان بستن دست آنها به قسمتی از در راهروهای سلول های ۲۰۹ بود که این کار کاملاً شبانه روز، سرپا و پیوسته انجام می شد تا زندانیان در اثر بی خوابی، خستگی و فرسودگی تن به همکاری بدهند! مواردی که من می شناسم تا یک ماه هم آن را داشتند!

۳ - در همان سال ۱۳۶۲ یکی دیگر از فشارهای زندان نصف یا کم کردن جیره غذائی بود که غذای کاملش هم کسی را سیر نمی کرد چه برسد به نصف آن! کل هر وعده غذا حدودا یک بشقاب آب، چند نخود و گاهی تکه ای سیب زمینی یا چیزی نظیر آن! از سوراخ مستطیل شکل روی در فقط می توانست بشقاب رد شود!

٤ - فکر می کنم این روش از زمان شاه ماندگارشده و جمهوری اسلامی در سال های بعد از ۱۳۶٢ به طور وسیع از آن  استفاده می کرد! تک نویسی روشی بود که هر کس قبول می کرد باید ماه ها می نوشت تا دیگر چیزی در مغزش نمانده باشد! در واقع تخلیه اطلاعاتی کامل از دانسته ها و ندانسته ها حتی از دوران بچگی!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش دو - یوسف به من گفت ..... / هاشم آزادی

نوشته حاضر بخشی از خاطرات من در زندان حکومت اسلامی است، هدفم از نگارش آن روشن کردن بخشی از ناشناخته های زندان برای رفقا و نسل های آینده می باشد، اگر چه بازگو کردن آن برای من آسان نیست تلاش من در این است که ذره ای از آن چه گذشته کوتاهی نکنم اگر چه همه مطالب در این چند صفحه نمی گنجند!

در سال ۱۳۶۳ مرا خرد و خراب از "قیامت" (یا تابوت هائی که حاج داود رحمانی در زندان قزلحصار برپا کرده بود!) بیرون آوردند و بعد از مدت کوتاهی از بند عمومی به اوین فرستادند! در "قیامت" من تا مرز دیوانگی و خودکشی  پیش رفتم! چیزی تا انکار همه آن ارزش های خوب زندگی فاصله نداشتم! آن چه مرا از سقوط نهائی متوقف می کرد مجموعه ای بود از وجدان و هویتم که می دانستم در طرف دیگر جائی ندارد! دکتر می گفت کمرم بر اثر ضربات لگد صدمه جدی خورده! چیزی برای فکر کردن نداشتم! از نقطه نظر ایدئولوژیک شکاف های عمیقی در تمام اعتقاداتم به وجود آمده بود که نتیجه زندان نبود بلکه قبل از آن با مسئولم در بیرون از زندان بحث های زیادی داشتیم، چشم انداز سوسیالیزم واقعا موجود بسیار نا امید کننده بود! تشکیلات یا حداقل بخشی که من در آن بودم کاملا از هم پاشیده شده بود! فشاری که زندانبان به وسیله تواب ها به دیگر زندانیان وارد می کرد بسیار آزار دهنده بود! از همسرم هیچ خبری نداشتم!

به محض ورود به راهروی ۲۰۹ از صف زندانیانی که از قزلحصار آورده شده بودند جدایم کردند، دیگران را به سلول انفرادی فرستادند، نگهبان بازویم را گرفت و مرا کنار راهروی ۲۰۹ نشاند، حدس زدم که پرونده دیگری از من رو شده و می دانستم شب را باید تا صبح توی راهرو بگذرانم و خودم را برای پذیرائی فردا صبح آماده کنم! بالاخره صبح شد و بعد از بازجوئی مختصری به سرعت مرا به زیرزمین بردند و صدای زوزه کابل و سوزش کف پا دوباره آغاز شد! من تا غروب در زیرزمین بودم و بعد از این که از زیرزمین بالا آورده شدم برای ادامه تحقیق مرا فرستادند به یکی از سلول های انفرادی! بازجو بسیار عصبانی بود چرا که اطلاعاتی را که سال پیش در بازجوئی نتوانسته بودند به دست آورند امسال به طور اتفاقی سرنخی از آن پیدا کرده بودند اما اطلاعات کاملا سوخته بود!

به محض این که چشمبندم را داخل سلول برداشتم مردی را با چشمانی روشن و نگاهی مشتاق روبرویم دیدم، نامش یوسف بود، همچون یک مادر مهربان نگاهم کرد و به سرعت جائی برایم آماده کرد که بخوابم، شاید باور نکنید ولی در حالی که داشتم می خوابیدم به یک باره احساس آرامش زیبائی به من دست داد! مرد کوچک بی آن که حرفی بزند با نگاه مهربانش یک نیروی بی پایان را به من هدیه داد! وقتی بیدارشدم یوسف داشت قدم می زد، احساس کردم هزاران سال است که او را می شناسم، در روزهای بعد متوجه شدم به سرعت خودم را به او نزدیک می بینم بی آن که وجودش را حس کنم، احساس غریبی است، شاید کمی عجیب باشد ولی یکی از بهترین دورانی را که من در زندان گذراندم زمانی بود که با یوسف توی یک سلول انفرادی در نزدیکی اتاق بازجوئی و تخت شکنجه گذراندم در حالی که وقت و بی وقت برای بازجوئی از سلول بیرونم می کشیدند و هر بار از الطاف بازجو بی نصیب نمی ماندم! ما به دور از هیاهوی بیرون زندگی خود را در اتاقی به مساحت کمتر از شش مترمربع و به وسعت بی پایان رؤیاها و آرمان هایمان دنبال می کردیم!

معمولا صبح ها من با نوعی تشویش از خواب بیدار می شدم و بعد از صبحانه به نوبت در طول سلول قدم می زدیم و بعد از چهارمین گام برمی گشتیم، من با هر صدائی از بیرون سلول عضلاتم درست مثل آدم هائی که خود را برای یک مسابقه دو صد متر آماده می کنند منقبض می شدند! با خود به سرعت همه چیز را مرور می کردم و بعد آرام آرام مثل مادری که فرزند شیطانش را می خواهد به مدرسه روانه کند وجودم را در درونم نوازش می کرد، بعد از نهار عضلاتم کمی از حالت انقباض و آمادگی خارج می شدند، جملات بیشتری بینمان رد و بدل می شدند و کم کم خود را برای ورزش  آمده می کردیم، با خود می گفتم: "امروز هم گذشت!" اما همیشه زندگی ما بدین منوال نبود و بارها نیمه شب به سراغم می آمدند و بارها تا سپیده دم در اتاق بازجوئی یا زیرزمین به سر می بردیم، غروب ها وقتی کمی صداهای بیرون کاهش پیدا می کردند بحث من و یوسف آغاز می شد، ما هر کدام به نوعی خود به دنبال چرائی های شکست جنبش و مکانیزم های جلوگیری از یأس و نا امیدی در درون جنبش بحث های داغی را شروع می کردیم که تا نیمه شب معمولا ادامه داشتند و آن چه که در این گفتگوها به آن هرگز پرداخته نمی شد آینده فردیمان بود!

معمولا یوسف در این بحث ها با پاهای مجروحش طول سلول را قدم می زد و با لهجه زیبای آذری به من می گفت: "هی، می دانی چیه؟ در هر نبردی به انسان صدمات روحی وارد می شود که برای ترمیم آن انسان باید از نقاط قوتش کمک بگیرد، هیچ مبارزی از ابتدا از ناشناخته های سر راهش آگاه نیست و مسلما لحظاتی هست که انسان در سنگلاخ مبارزه زمین می خورد، مهم زمین خوردن نیست بلکه بلند شدن و به راه ادامه دادن است!" بعد داستانی را از بازجوئی هایش در زمان شاه و تیمسار آیرم مثال می زد و بعد هیجان زده می گفت: "نقش زندانی نسبت به زندانبان مثل سندان هست مقابل چکش و تمام تلاش زندانبان جدا کردن زندانی از گذشته اش یعنی جدا شدن از وجدان اجتماعی و آرمان های بشری، جدا شدن از امید برای زندگی بهتر برای بشریت و در نهایت هویت فردی است!" البته (ق) را (گ) تلفظ می کرد و این معمولا باعث خنده من می شد!

یوسف از راه رفتن خسته می شد و در حالی که هر دو کف سلول دراز کشیده بودیم و کف پایمان را روی دیوار زده بودیم این بار نوبت من بود که موضوع صحبت را به تئوری نسبیت خصوصی انشتین، اختلاف فیزیک تئوری کوانتوم و مکانیک، اصل عدم یقین هایزنبرگ و تأثیرات آن بر روی دیدگاه های بشریت و زندگی روزمره صحبت کنم، یوسف دوباره به هیجان می آمد و در حالی که کمی سرخ شده بود شروع به راه رفتن می کرد و بحث همچنان از گوشه دیگری آغاز می شد و ما به معنای واقعی آزاد بودیم، آزاد از زمان، آزاد از مکان و آزاد از همه تعلقات و وسوسه های مادی در میان دیوارهائی که هزاران تن از بهترین فرزندان این مرز و بوم را در خود جای داده و آنها را به جوخه های اعدام تسلیم نموده بود! زمان در حال گذر بود و احساس دوگانه ای بر من مستولی! از بودن با یوسف لذت می بردم گو این که می دانستم این وضعیت پایدار نیست! از طرف دیگر بازجوئی من متوقف شده بود و من همواره نگران این بودم که موضوع دیگری رو شود!

یوسف می گفت که بازجو با در انتظار گذاشتن زندانی در تلاش است که ترس از ناشناخته ها به زندانی رخنه کند! یوسف می گفت: "در چنین شرایطی کنترل انسان برای فکر کردن به یک آینده بهتر بسیار مهم است و زندان و شکنجه برای زندانی واقعیتی تلخ وعریان است و رؤیاهای زیبای انسان او را از چارچوبی که زندانبان و بازجو برای او ساخته به سرعت خارج می کند و علاوه بر آن علیرغم فضای بی وزنی و عدم تعادلی که زندانبان به وجود آورده تکیه گاهم را در درون خودم می سازم!" معمولا روزهای جمعه قسمتی کوتاهی از خطبه های نماز جمعه که آقای رفسنجانی معمولا خطیب آن بود را می شد از سلول شنید و به مجرد بلند شدن صدای خطیب و تکبیر نمازگزاران یوسف در حال راه رفتن با لهجه غلیظ آذری می گفت: "موسولینی اشک!" (موسولینی خر!) یک شب بهش گفتم: "می ترسی؟" بدون خجالت گفت: "من از شرفم می ترسم!" بعد ادامه داد: "وقتی بیشتر از همیشه ناشناخته ها مرا می ترسانند به همسنگرانم بیشتر از همیشه کمک و همراهی می کنم!"

یوسف معتقد بود که یک فعال سیاسی قبل از این که دستگیرشود کمابیش سطح مقاومت خود را در خودآگاه و ناخودآگاهش بنا به خاستگاه اجتماعی، فرهنگی، انتخاب نوع زندگی، آرمان ها و انتظاراتش از زندگی تعیین می کند و نوساناتی که در دوران بازجوئی و زندان برایش پیش می آید ناچیز هست و در انتها یوسف یادآور می شد که نبرد نهائی انسان روبرو شدن با ناشناخته های درون خودش است، کم کم جراحات روحی من التیام می یافتند، علیرغم این که می دانستم به زودی همه چیز تغییر می کند تلاش داشتم که از ذره های این روزهای بی بازگشت استفاده کنم! یک شب زمانی که پاهایمان را به دیوار زده بودیم یوسف داستان دستگیری و بازجوئیش را برایم توضیح داد:

زمانی که یوسف دستگیر می شود او را مستقیم به زیرزمین می برند و به مدت چهل و هشت ساعت شدیدا شکنجه می کنند! بعد از چهل و هشت ساعت یوسف می گوید حاضر به همکاری است! از او آدرس و کروکی تمام خانه های تیمی و امکانات را می خواهند! و یوسف به مدت یک هفته تمام امکاناتی را که سوخته بود روی کاغذ می آورد! گروه ضربت با اطلاعات داده شده به بیست و چهار واحد سوخته شده تشکیلاتی حمله می کند و چیزی به دست نمی آورد! بازجوی تحقیرشده یوسف را مستقیم به زیرزمین برده و شکنجه وحشتناکی را به مدت سی و هشت روز ادامه می دهد! در تمام این مدت یوسف را از زیرزمین بالا نمی آورند و به صورت ایستاده نگاه می دارند! در این مدت  دستبند یوسف  فقط برای دستشوئی و شکنجه باز می شود! بالاخره یوسف به کما می رود! زمانی که او را به بهداری می رسانند دکتر می گوید که احتمال زنده ماندنش بسیار ضعیف می باشد! یوسف در دو نوبت عمل می شود و خوشبختانه یا بدبختانه زنده می ماند و حالا دوران نقاهتش را می گذراند!

زمانی که یوسف بعد از عمل در بهداری زندان نگهداری می شده یک روز موسوی تبریزی دادستان وقت برای بازدید به بهداری می آید، در آن موقع پسر جوان مجاهدی هم تحت مداوا بوده که علاوه بر صدمات فیزیکی قدرت تکلم خود را هم از دست داده بود! آقای موسوی تبریزی در برخورد با زندانی جوان شروع به توهین کرده و می گوید: "این حقه بازی ها دیگر کهنه شده!" اکثر این بچه ها هرگز تعادل ذهنی خود را بازنیافتند! از چهره نگرانش می خواندم که به زودی بازجوئی و شکنجه آغاز می شود! یک روز در حین ورزش آرام نشست و ساق پایش را با انگشت فشار داد، برایم باورکردنی نبود، استخوان پا مثل اسفنج فرو می رفت! در زدیم تا نگهبان او را به بهداری ببرد، فردای آن روز یوسف را به بهداری بردند، دو روز بعد دوباره بردندش ولی این بار که برگشت بسیار گرفته بود، به جای بهداری به بازجوئی رفته بود و بازجو بسیار تهدیدش کرده بود! شب بعد دوباره او را بردند ولی این بار دیگر برنگشت!

صدای او را بعد از مدتی از انتهای راهرو شنیدم، فردای آن روز مرا غروب به بهداری بردند، در برگشت از زیر چشمبند زیرشلوار و پاهای یوسف را شناختم! او را ایستاده به نرده های انتهای راهرو بسته بودند، در نتیجه امکان این که بتواند لحظه ای دراز بکشد وجود نداشت! یوسف خم شده بود و یک پتوی سربازی روی پشتش انداخته بودند! از آن شب به بعد گاهی صدای یوسف را از انتهای راهرو می شنیدم، نمی دانم چند هفته یا چند ماه به در نرده های ورودی به راهرو بسته و ایستاده نگهش داشتند و اصلا نمی دانستم چگونه می خوابید؟! هر وقت که از بازجوئی برمی گشتم یوسف به در انتهای راهرو با دستبند دیده می شد! معمولا زیر لب چیزی می گفت، فکر می کنم هذیان می گفت، وضع خودم هم خیلی خوب نبود، ظاهرا لاجوردی داشت می رفت و می خواست تا قبل از رفتنش آنهائی را که از زیر اعدام در رفته بودند سر به نیست کند!

معمولا یوسف بعضی روزهای جمعه از نگهبان ها می خواست که چند بسته سیگار با وسائل دیگری که توی سلول قبلی جا گذاشته بروند و بیاورند و ظاهرا فقط یک نگهبان بود که راضی می شد بیاوردش به سلول من، اولین باری که آمد خوشبختانه هم سیگار داشتم هم لباس و وسایل ضروری دیگر اما متوجه شدم که ممکن است باز هم چنین امکانی پیدا کند که بتواند دوباره به سلول بیاید، علیرغم این که سیگار نمی کشیدم جیره سیگار را مرتب می گرفتم به امید این که یک بار دیگر او بیاید! یک بار که به بهداری می رفتم از دکتر مقداری آسپیرین گرفتم، مقداری از انجیر خشک و وسایل دیگر را که هر چند یک بار برای فروش می آوردند برایش کنارمی گذاشتم، یوسف دو بار دیگر آمد و وسائلی را که برایش نگه داشته بودم گرفت اما آخرین باری که آمد بسیار تکیده شده بود، نگاه عجیبی داشت، یواشکی گفت: "دارن میبرن بزنن!" این بار چیزهائی را که برایش جمع کرده بودم بهش دادم اما نگرفت و فقط سیگار را برداشت.

نگهبان از لای پنجره در سلول نگاه می کرد، محکم بغلش کردم، یواشکی گفت: "مواظب باش!" نمی دانستم چه کار کنم، مشتم را گره کردم، به سمت سینه اش بردم و روی سینه اش زدم، می خواستم تمام انرژیم را یه جوری بهش منتقل کنم، برای لحظه های سخت و تنهائی بی رحمی که در پیش دارد، لحظاتی نگاهمان به شکل عجیبی به عمق هم رفت و این آخرین نگاه بود، من هرگز چنین آدمی را در زندگیم ندیده ام، من مدیون او و امثال او هستم، انسان هائی که قادر به ساختن و دوباره ساختن خود و دیگران هستند، آدم هائی که عاشقند و سخاوتمندانه ثمره عشق خود را با دیگران تقسیم می کنند و متواضعانه کناری می نشینند و شکفتن عشق به زندگی را در دیگران نظاره می کنند و وقت رفتن مثل یک صبح بهاری، مثل زمزمه های جویبار نرم و لطیف، مثل کوچ آرام کوه نشینان در یک صبح زود، مثل غروب یک خورشید از کنارت می روند و تو نمی دانی به کجا می روند و هرگز هم آنها را نمی بینی و همچنان نگاه مشتاقت در میان هر جمعی به دنبال آنهاست!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیحات:

مطلبی که نوشتم مربوط می شود به آخرین قسمت زندگی یوسف آلیاری، کادر مرکزی راه کارگر و هم پرونده کرامت دانشیان در زمان شاه، یوسف آلیاری در دوران رژیم شاه با لاجوردی جلاد همبند بوده و لاجوردی به خوبی یوسف را می شناخت، رفیقی زندانی که قبل از من همسلول یوسف بود (رفیق شهاب شکوهی) شاهد برخورد تند رفیق یوسف با لاجوردی می باشد، پیشنهاد می کنم رفیق شهاب شکوهی در صورت تمایل مطلبی در این مورد بنویسد تا خاطره دلاوری رفقای در بند از یاد نرود.

نوع شکنجه هائی که برای شکستن زندانی به کار می برند می تواند بسیار متفاوت باشد و اصولا به نظر من شکنجه یک عامل خارجی است و زندانی چاره ای ندارد مگر آن را تحمل کند، نوع شکنجه متداول در رژیم های شاه و جمهوری اسلامی شلاق زدن بر کف پا و به صورت سیستماتیک می باشد.

شکنجه دیگری که در این دوره برای زندانیان رده بالا مرسوم شد بستن دست زندانی برای روزهای متوالی به یک نرده بالای سر زندانی بود به طوری که دست زندانی به سطح بالاتری از او به جائی با دستبند بسته می شد! زندانی در چنین حالتی چاره ای ندارد مگر بعد از مدتی بر روی دستش تکیه کند، مهران شهاب الدینی، نورالدین ریاحی و یوسف آلیاری (از کادرهای مرکزی سازمان راه کارگر) از جمله کسانی بودند که به این گونه شکنجه شدند! ضمن این که به صورت سیستماتیک شلاق می خوردند! دست راست مهران شهاب الدینی بر اثر این نوع شکنجه فلج شد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش سه - به یاد رفیق دلاورم یوسف آلیاری / هدایت سلطانزاده

"الوداع گل ساری" چنگیز آیتاماتوف را چندین بار خوانده بود، آخرین الوداع او نیز با یادی از آن شروع شده بود، چهره مردی شبیه چشمه آب زلال در وسط تابستانی گرم در یک بیابان که تنها رهنوردانِ بیابان کوب ناخسته شاید امکان یافتن و نوشیدن جرعه هائی از آن را پیدا کنند، سمبل مردی در جامعه ای رو به انحطاط که پاسدار شرافت انسانی خود است، در چهره شخصیت "دویوشن" آیتماتوف شاید تصویری از وفاداری به انسان بودن خود در چنگ اهریمنان پلشت اسلامی را می دید!

"دویوشن" در زبان ترکی به معنی مرد رزم است، نامی که با جوهر صخره وار یوسف یگانه بود، معمولا در شرایط سخت زیر شکنجه که عاملان حکومتی تلاش می کنند اراده زندانی اسیر در چنگ خود را درهم بشکنند و به تسلیم وادارند قربانی، جهانی موازی خارج از فضای کوچک اتاق شکنجه در ذهن خود را دارد که برآیند اتاق شکنجه را رقم می زند! گاهی هستی انسان در این جهان مجازی با نام و یا یاد یک شخصیت داستانی و یا واقعی مطلوب در خاطر خود به هم می آمیزد که فراتر از دایره زمان می رود و انسان زیر شکنجه و فشار سعی می کند که نقطه الهام و تکیه گاهی برای مقاومت خود بیافریند!

صفر قهرمانی را وقتی بعد از سی سال زندان همراه هفتاد و چند تن از نادمین در برنامه سپاس آریامهری برده بودند که با نوشتن نامه ای تقاضای عفو ملوکانه خود را بکند و او در برابر موج بزرگ توابان تنها مانده بود می گفت: "در یک سو نادمان سپاس آریامهری همراه بازجویان ساواک ایستاده بودند و در سوی دیگر منِ تنها که در ذهنم تصویری از تمام نوجوانان در زندان، صف کشیده و ساکت مرا تماشا می کردند! عصر آن روز صفرخان تنها به زندان بازگشت، تنها و سربلند! شاید به این دلیل بود که یوسف رفتن به جوخه اعدام خود را "الوداعی شادمانه" نامیده است که او از گذرگاه کشتار سفلگان حکومت اسلامی با پیروزی روحی بر آنان گذشته است!

آشنائی من با یوسف به سال های کودکی ما برمی گشت، همه چیز با صحنه مضحک و خنده داری شروع گردید، غروب یک روز تابستان در تبریز بود، من از محله "قوری چای" از محل پدر زن بابای تازه خود پابرهنه به طرف خانه خودمان در "کوره باشی" برمی گشتم، هنوز به کوچه "تاج احمدیلر" اسباب کشی نکرده بودیم، حدود دویست متری خانه قدیمی و جدید ما را ازهم جدا می کرد و هنوز خیابان جدیدی به نام "ملل متحد" که محله "امیره قز" (امیرخیز) ستارخان را به "گجیل قاپیسی" وصل می کرد کشیده نشده بود و بنا بر این کوچه تاج احمدیلر یکی از مسیرهای اصلی برای رفتن به بازار و خیلی از جاهای دیگر برای ما بود، حتی بعد از کشیده شدن خیابان جدید که از وسط یکی از دو فاحشه خانه تبریز به نام "ایکی قالا" (یا دو قلعه) می گذشت در یکی دو سال اول من برای خرید نان از گجیل قاپیسی با نگرانی از آنجا رد می شدم، من دسته گل قرنفل کوچکی را که پدر زن بابای من از حیاط چیده و به من داده بود در دست داشتم، پیراهنی سفید و یک زیرشلواری چلچلی که در واقع جای هم زیرپوش و هم شلوارم بود و هنوز کشی به آن نینداخته بودیم و فقط با سنجاق نگهداشته می شد به تنم بود.

سلانه، سلانه از کوچه تاج احمدیلر رد می شدم که پسری چشم آبی همراه پسر دیگری بزرگتر از او که بلبله گوش بود راه را بر من بستند و گفتند که تو را اسیر گرفته ایم! در یک دست گل های قرنفل و با دست دیگر زیر شلواریم را محکم گرفته بودم که پائین نیفتد! این بدترین تحقیر برای یک پسر بچه می توانست باشد، در مخمصه بدی گیر کرده بودم، اسیر گرفتن یکی از بازی های بچه ها بود، بالاخره زنی مرا از دست آنها نجات داد و گفت: "برو!" اسم پسر چشم آبی یوسف بود و آن دیگری بهروز تاج کریمی که نمی دانم به چه دلیلی یک روز ناپدید شد و دیگر کسی از او رد پائی پیدا نکرد و کسی ندانست که چه بر سر او آمده است!

فردای آن روز نوبت تله گذاشتن و راهزنی من بود! می دانستم که آنها برای خرید پاره ای از مایحتاج خود از سر کوچه ما باید رد شوند و دیر یا زود گذر پوست به دباغ خانه می افتد! وقتی بهروز با چلیک نفت به دست می خواست به مغازه مرتضی بقال برود نوبت اسیرگیری من بود! وقتی چشمش به من افتاد اول می خواست که برگردد ولی بدون خرید نفت در خانه مورد سؤال قرار می گرفت! با کمی تردید گفت: "چرا باهم دوست نشویم؟!" فردا با یوسف نیز دوست شده بودم! دوستی تازه امکان تازه ای نیز داشت، آنها توپ فوتبال داشتند که برای ما در حد یک رؤیا بود! چون ما فقط مثانه گاو را باد می کردیم که بعد از فوت کردن های فراوان بیشتر به شکل بیضی درمی آمد و کمی دورش پارچه می پوشاندیم و با آن فوتبال بازی می کردیم! و این آغاز دوستی من با یوسف آلیاری بود، پیوندی که تنها اعدام او ما را ازهم جدا کرد! ما در بازی بچه گانه ای می خواستیم همدیگر را اسیر بگیریم بی آن که تصوری داشته باشیم که هنوز چشم باز نکرده آزادی را در قفس تجربه خواهیم کرد و خواب را در کنار دژخیمان!

سال هائی تنها به ارتباط به بازی باهم گذشتند، مادر من نیز دوست حاجی خانم (مادر یوسف) بود و معمولا به خانه آنان به دلیل برگزاری مراسم مرثیه که به صورت منظمی برگزار می گردید رفت و آمد داشت، حاجی خانم به عنوان خانمی محترم و عاقله زن و مذهبی مورد احترام همه در محله ما بود، بعد از اعدام برادرم (عنایت سلطانزاده) حاجی خانم به دلیل آشنائی دیرینی که با مادرم از تبریز داشت به دیدن او در تهران آمد و به مادرم گفته بود که خوب است که انسان با چهره سرخ بمیرد تا با صورت زرد و در بستر! که غرور و شخصیت او را در نگاه به زندگی نشان می داد.

بعد از پایان دبیرستان دوری از شهر و دیار برای مدتی ما را از هم جدا کرد، من برای تحصیل به دانشکده حقوق در تهران رفتم و سال بعد نیز یوسف برای تحصیل در همان رشته در دانشگاه ملی راهی تهران شده بود، وقتی انسان از شهر اصلی زندگی خود دور می شود در حقیقت بسیاری از دوستان خود را در همانجا به جا می گذارد، دیگر از همدیگر بی خبر بودیم و من فکر می کردم که یوسف هنوز در تبریز زندگی می کند و یا برای ادامه تحصیل مثل برادر بزرگتر خود (هوشنگ) راهی اروپا شده است. یک روز به طور تصادفی یوسف را همراه برادر کوچک خود (فرج) در "ووکس" یا انجمن فرهنگی ایران و شوروی در خیابان وصال شیرازی دیدم که مثل من برای تماشای فیلم "رزمناو پوتمکین" سرگئی آیزنشتاین آمده بودند و مقدار زیادی از کتاب های تازه چاپ شده صمد بهرنگی را بغل زده بودند! در آن زمان ما برای چاپ کتاب های بهرنگی و برای ارائه ارزان آنها به خریداران با جمع آوری پول از دانشجویان به ناشر آنها کمک مالی می کردیم که بعدا ساواک ناشر را نیز برای مدتی به زندان انداخت! ولی دیدن کتاب های بهرنگی در دست آنان برایم شبیه کلمات بهروز در کودکی که: "چرا دوست نباشیم؟" تازه ای بود! اکنون من یوسف دیگری را پیدا کرده بودم و دوستی تازه نشان از آغاز بازی بزرگتر زندگی و علائق و دنیائی دیگر داشت لیکن زمانه فرصت دیدار چندانی نداد، چند ماه بعد من توسط ساواک که برایمان تله چیده بود دستگیر شدم!

یک روز در زندان قصر که ما را به حمام می بردند و از میان گروه دیگری که از حمام برمی گشتند پسری با حوله حمام به سرکشیده خود داد زد که: "کوپک اوغلی!" (پدر سگ) سرم را برگرداندم، با خنده یوسف که حوله را کنار زده بود روبرو شدم! متعجب بودم که چی شده و او چرا اینجاست؟ او و کرامت دانشیان را باهم دستگیر کرده بودند! کرامت را بعدا به بند چهار آوردند و با ما همسفره و هم کمون شد، کرامت اهل شیراز بود و در تبریز بزرگ شده و صدای دلنشینی داشت و چه زیبا و پراحساس ترانه های شیرازی را می خواند، بعد از یک سال کرامت از بند چهار آزاد گردید، یوسف نیز بعد از شش ماه و زودتر از کرامت از بند سه قصر آزاد شد که دیوار به دیوار بند چهار بود و در آن زمان فقط به زندانیان سیاسی اختصاص داشت.

کرامت و یوسف دوست بسیار نزدیک و همدرس و همکلاس در سال های آخر دبیرستان بودند، سرود: "بهاران خجسته باد" را کرامت دانشیان در همان زندان بند سه قصر و در همان نخستین دور دستگیری خود و در آستانه سال نو ساخته بود که نشان از روح شوریده و ذوق هنری و آزاد او داشت ولی یوسف آلیاری بود که دفاعیات شکرالله پاک نژاد را که یکی از جسورانه ترین و منسجم ترین دفاعیات سیاسی در دهه های اخیر بود توانست به صورت ریزنویس شده بر روی کاغذ نازک سیگار در داخل بدن خود به بیرون ببرد! شجاعت بی نظیر شکرالله پاک نژاد، یکی از فراموش ناشدنی ترین فرزندان کشورمان نیازمند پرداخت ویژه خود است.

وقتی کرامت دانشیان بعد از نخستین دور زندان رفتن خود آزاد شد یوسف منتظر او بود و او را مدت ها در خانه خود نگهداشت، پیش از افتادن دوباره به زندان، یوسف به برخی ازخانواده های زندانی که می شناخت کمک بی دریغ مالی می کرد، در تمام سال های زندان نیز که باهم بودیم در فراهم کردن پتو و یا پوشاک زمستانی برای زندانیانی که ملاقاتی نداشتند و یا از خانواده فقیری بودند بی توجه به این که چه اعتقاداتی دارند و چپ هستند و یا مذهبی و مجاهد، همیشه یوسف یکی از کسانی بود که داوطلبانه آن را بر عهده می گرفت.

من در زندان یزد در تبعید بودم که کرامت دانشیان را همراه گلسرخی و رضا علامه زاده و عباس سماکار و طیفور بطحائی و مرتضی سیاهپوش و چند تن دیگر دستگیر کرده بودند که یوسف نیز در ادامه همان دستگیری ها دوباره به زندان افتاد! هنوز نمی دانستم که یوسف نیز دستگیر شده است! وقتی بعد از سه سال از تبعید در زندان یزد به بند پنج زندان قصر بازگشتم یوسف نیز در زندان بود! زندان قصر، دیگر با گسترش دستگیری ها به هفت بند گسترش یافته بود و زندان های کمیته و اوین نیز دیگر به زندان های رسمی زندانیان سیاسی و محل های رسمی شکنجه و بازجوئی تبدیل شده بودند! دوباره من و یوسف به هم رسیده بودیم! فرج برادر کوچک یوسف نیز که برای تحصیل به فرانسه رفته بود با شنیدن خبر دستگیری برادر خود تاب نیاورده و به ایران بازگشت و بعد از مدتی کوتاه در کنار برادر خود در زندان بود! این دو چنان دلبند هم بودند که در حیاط زندان کنار هم دراز کشیده و ساعت ها مثل دو کبوتر انگار به راز و نیازی منقار به منقار هم داده اند، در دور جدید دستگیری، خود یوسف به شش سال زندان محکوم شده بود!

بعد از زندان و در آستانه انقلاب (یا ضد انقلاب بهمن!) یوسف آلیاری یکی از بنیانگزاران و رهبران اصلی راه کارگر بود! یوسف و فرج تمامی ارثیه پدری خود را که شامل سهم آنان از مالکیت ده و حمام زمزم و خانه می گردید از حاجی خانم گرفته و به راه کارگر داده بودند! با این همه آنها زندگی ریاضت طلبانه سختی را نسبت به خود تحمیل کرده بودند! دکتر غلام ابراهیم زاده روزی به من گفت که برای نهار مهمان یوسف بودم، گفته بود که نهار مفصلی داریم، وقتی چنگال را داخل قابلمه غذای در حال پخت کردم فقط پوست مرغ بود و چند تا استخوان که در واقع چیزی بیشتر از پای مرغ نبودند! به یاد ندارم که یوسف با وجود این که از خانواده مرفهی بود حتی مراسم ساده عروسی برای خود گرفته باشد!

یوسف در دانشگاه همکار ما بود ولی فقط سایه او را می شد هر از گاهی دید و عملا لامکان بود! تمام زندگی یوسف وقف فعالیت سیاسی و تشکیلاتی بود، یک روز خبردار شدیم که پدر مهناز (رفیق تشکیلاتی و همسر آتی او) برای مطمئن شدن از وضعیت شغلی مردی که بنا بود داماد او شود از همدان راهی تهران شده است! ما اتاق کار خود را شبیه اتاق مدیرکل ها ترتیب دادیم و روی یک میز بزرگ و شیک اسم یوسف آلیاری را با خط نستعلیق نوشتیم و به خانم منشی بخش گفتیم که اگر آقائی آمد و اسم آلیاری را پرسید بگوئید: "اتاق ایشان آنجاست!" کمی بعد سر و کله پدر مهناز پیدا شد که پرسید: "آیا چنین فردی در این دانشگاه کار می کند؟" و منشی دانشگاه با اشاره دست اتاق را نشان داد، ما در قسمت پائین اتاق نشسته بودیم که بیشتر نشان می داد که ما کارمندان زیر دست ایشان هستیم! یوسف خود نبود و پدر مهناز وقتی وارد اتاق شد و میزی شبیه میز مدیرکلی را دید و چپ و راست اتاق را معاینه کرد پیش خود احتمالا به این نتیجه رسیده بود که داماد آتی او حتما موقعیت شغلی بالائی دارد! به ایشان گفتیم که آقای آلیاری اکنون تشریف ندارند و احتمالا در جلسه ای هستند! مرد بیچاره قانع شد و رفت!

در ماه های آخر قبل از خروج من از ایران یوسف برای مدتی با ما زندگی می کرد و بعد از این که صاحبخانه ما فهمیده بود که مستأجرین او به نحوی درگیر فعالیت های سیاسی هستند با توجه به فضای بگیر و بکش و نگرانی از زندگی خود، از خانم من خواسته بود که خانه را تخلیه کند! یوسف نیز بی جا و مکان شده بود و درست مثل پرنده بی آشیانه ای هر شب را در جائی سحر می کرد!

در جمهوری اسلامی توابین انگشت نمای شوهای سپاس آریامهری مثل حاج عراقی و رجائی و عسگراولادی و حاج امانی و حاج شهاب و اسدالله لاجوردی و کچوئی و دعاگویان به عفو ملوکانه، اکنون به نخست وزیر و رئیس زندان و رئیس کمیته و بازجو و شکنجه گران بی صفت خمینی تبدیل شده بودند! صف آنان با جانوران تازه از راه رسیده ای مثل موسوی تبریزی که نردبان صعود خود را با اعدام های پرسنل هوانیروز تبریز آغازکرده بود و طلبه هائی مثل نیری و پورمحمدی و لات و لمپن ها و چاقوکش های هم سنخ آنان نظیر محسن رفیق دوست و غیره که بعدا به لقب سردار نیز مزین شدند تکمیل می گردید! چنان حکومتی به چنین افرادی نیز نیاز داشت از این رو زندان های جمهوری اسلامی آئینه تمام نمای ماهیت حکومتی بود که اکنون می خواست با کشتار و به کارگیری شنیع ترین رفتارها با قربانیان بی دفاع سرکوب در زندان ها و سرکوب عمومی جامعه، رسالت ناتمام پیامبر اسلام را به گفته خود خمینی به اتمام رساند!

امام خونخوار به جانورانی خونریز نیاز داشت و یوسف در همان زمان بود که توسط فرد خودفروخته ای به نام ناصر یاراحمدی در یکی ازخیابان های تهران شناسائی شده و در چنگ خادمین مرگی نظیر لاجوردی و نیری و موسوی تبریزی افتاد! یوسف را لت و پار کردند! با پاهای تکه پاره و عفونت کرده از زخم شکنجه ها بارها او را به میله بستند! روزی در میان تب و پیکر زخمی آویزان به میله ها به هذیان افتاده بود و تصور می کرد که در زمان پیش از انقلاب است که خود گویای عمق رذیلت آنانی است که به نام دین بر سر جان های پاک چه آورده اند! صحنه رویاروئی اسدالله لاجوردی با او همواره مرا یاد کفتار و شیر زخمی در طبیعت می اندازد! حتی ابهت شیر زخمی در محاصره، جرأت و جسارت گله کفتار مهاجم را نیز برمی گیرد! کسانی که تاب تحمل چند سال زندان را نداشتند و به ابراز ندامت افتاده بودند شاید در درون خود عمق حقارت خود در برابر امثال یوسف را حس می کردند! یوسف سال های زندان در دوره شاه را با سربلندی پشت سر گذاشته بود، فاصله ای ترمیم ناپذیر بین زندانبانانی با گذشته ای خفت بار و بی شکوه و استواری اسیری در چنگ و زخمی که آماده گذر از آزمون آتش بود!

شهاب شکوهی که خود در زندان شاهد این رویاروئی بوده می گوید که روزی اسدالله لاجوردی همراه حاج جوهری معاون خود در زندان اوین به سلول یوسف آمدند:

حاج جوهری گفت: "رد می شدیم خواستیم احوالی بپرسیم!" یوسف جواب نداد، حاج جوهری گفت: "مادرت خیلی نگران است و از من خواسته که اگر پیغامی داری بهش بدهم!" یوسف گفت: "من با شما حرفی ندارم!" لاجوردی با لحنی تمسخر آمیز پرسید: "خوش می گذرد زندانی دو رژیم؟!" یوسف جوابش را نداد! باز لاجوردی با کمی تمسخر بیشتر پرسید: "زندان این رژیم بهتر است یا زندان آن رژیم؟!" یوسف که کمی عصبانی شده بود رو به لاجوردی کرد و گفت: "مثل این که یادت رفته آن وقت که در حیاط زندان می خوابیدیم تو می گفتی کی می شود زندان و زندانی وجود نداشته باشد؟ کی می شود این زندان را تبدیل به موزه یا کتابخانه بکنیم؟ چه شد آن حرف ها و آرزوها؟ حالا چه عوض شده که تو چنین شمشیر را از رو بستی و به صغیر و کبیر رحم نمی کنی؟ از پدر و مادران مسن گرفته تا بچه های کم سن همه را از دم تیغ می زنی؟ غیر از این است که مسلک و مرام تو جنایت پیشگی است؟ غیر از این بود که تو در همان زمان دروغ می گفتی و به آن حرف ها اعتقادی نداشتی؟ لاجوردی که نمی توانست جلوی عصبانیتش را بگیرد گفت: "شما باعث شدید!" حاج جوهری به میان حرف پرید و گفت: "موضوع را عوض کنید ما برای بحث کردن نیامده ایم!" لاجوردی با کینه و عصبانیت گفت: "ما خواستیم این دم آخر به تو لطفی کرده باشیم ولی از حرف های تو کفر می بارد!" و با اشاره به حاج جوهری گفت: "بریم حاجی!" و راه افتاد، یوسف بلافاصله گفت: "لطفتان برای خودتان!"

آخرین کلمات یوسف مرا یاد سخنان وصیت گونه "پتر ارک" شاعر و اومانیست بزرگ ایتالیا در دوره رنسانس می اندازد که نوشت: "سرنوشت من زیستن در میان طوفان های گونه گون و پرآشوب بوده است ولی شاید برای شما که بعد من پا بر جهان خواهید گذاشت و من آرزومند و امیدوارم که بسی طولانی تر از من زندگی کنید بی تردید زمان بهتری فراخواهد رسید، این خواب نسیان و فراموشی، جاودانه نخواهد پائید، زمانی که تاریکی ها ناپدید شدند فرزندان ما به دنیای روشنتری گام خواهند گذاشت!" در قله بلند آرزوهای انسانی همواره کسانی ایستاده اند که جان آزادشان رَهنِ رهائی بشریت از ظلم و ستم بوده است، گرامی باد یاد یوسف، جان شیفته ای که خاطره کودکی و رفیق همرزم زندگیم بوده است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش چهار - رفیق یوسف آلیاری، خمیرمایه عشق به مردم

ارنستو چگوارا به روایت یکی از دوستان نزدیکش همیشه می گفته: "باید خشن بار بیائیم، بی این که لطافتمان را از دست بدهیم!" بارآمدنی چنین بسیار مشکل است و بدون خمیرمایه عشق به مردم و عشق به نیروهای زندگی ناشدنی است! یوسف یکی از نمونه های درخشان این آلیاژ گرانبها بود، عشق بی کرانش به مردم و ایمان تردیدناپذیرش به حقانیت زندگی در او کینه ای خاموش نشدنی نسبت به ستمگران و بهره کشان و جهانخواران به وجود آورده بود و همین عشق و کینه توأمان بود که او را به یکی از استوارترین انقلابیون کمونیست کشور ما تبدیل کرد، با به خاک افتادن او نیروهای زندگی، طبقه کارگر و همچنین سازمان ما (سازمان راه کارگر) گوهر گرانبهائی را از دست دادند!

رفیق یوسف آلیاری در سال ۱۳۲٤ در تبریز و در یک خانواده مرفه زاده شد، تحصیلاتش را تا پایان دبیرستان در تبریز ادامه داد و بعد در تهران در دانشگاه ملی رشته حقوق خواند، او نزدیکترین دوست رفیق کرامت دانشیان بود، آن دو در سال های آخر دبیرستان همکلاس و با همدیگر آشنا شدند و به خاطر گرایشات سیاسی مشترک، دوستیشان به سرعت محکم شد، بعد از پایان دبیرستان آنها یک محفل مارکسیستی به وجود آوردند و به مبارزه سازمان یافته علیه رژیم خودکامه پهلوی پرداختند و در ارتباط با همین محفل بود که در سال ۱۳٤۹ هر دو در یکی از روستاهای خوزستان که کرامت در آنجا به عنوان سپاهی دانش خدمت می کرد دستگیر شدند، دشمن نتوانست از آنها اطلاعات مهمی به دست آورد در نتیجه یوسف فقط به شش ماه زندان محکوم شد و کرامت به یک سال!

آنها بعد از آزادی بلافاصله مبارزه شان را با پیگیری بیشتری از سر گرفتند و بار دیگر در سال ۱۳۵۲ دستگیر شدند! رازداری رفیق کرامت در برابر دشمن موجب شد که رفیق یوسف محکومیت نسبتا سبکی (شش سال) داشته باشد، کرامت با شجاعتی غرورانگیز دادگاه نظامی رژیم را به محاکمه رژیم ستمشاهی مبدل ساخت و بنا بر این تیرباران شد و یوسف تا انقلاب بهمن در زندان ماند، با انقلاب مردم از اسارت رها شد و بدون کوچکترین وقفه مبارزه را از سر گرفت، او یکی از پایه گذاران و یکی از اعضای کمیته مرکزی سازمان ما بود و با پشتکاری فرسایش ناپذیر با تمام توان و تا آخرین لحظه های زندگیش برای حفظ و استحکام انقلابی سازمان و پالایش از کژی ها کوشید، برای مدتی قابل توجه یکی از مسئولان بخش شهرستان های سازمان بود، در آنجا همیشه فرساینده ترین کارها را با آغوش باز می پذیرفت، صداقت و استواری کمونیستی او در مبارزه با اپورتونیست های راست و شبه توده ای ها هرگز در سازمان ما فراموش نخواهد شد.

در تابستان ١٣۶۰ در یکی از شهرستان ها با انبوهی از مدارک سازمانی دستگیر شد! همه رفقا گمان می کردند که یوسف دیگر از دست رفت اما او با اعتماد به نفس و هوشیاری انقلابی توانست دشمن را خام کند و پس از ده روز از چنگ سپاه پاسداران جنایتکار خمینی رها شود! بار آخر یوسف در مرداد ١٣۶۲ در جاده کرج به عنوان فردی مشکوک دستگیر شد، برای مدتی دشمن نتوانست هویت واقعی او را دریابد اما بعدا از طرف خائنان تواب شناسائی شد و تا آخر با قهرمانی کمونیستی در برابر شکنجه گران پلید رژیم فقها ایستاد و پس از تحمل یک سال شکنجه بی امان روز بیست و سوم مردادماه ١٣۶٣ با گام های استوار بلشویکی در برابر جوخه تیرباران قرار گرفت!

یوسف آموزگاری توانا بود، استعدادهای انقلابی را با تیزبینی تشخیص می داد، با وسواس دستچین می کرد و با پشتکار و عاطفه ای بی کرانه پرورش می داد، بی جهت نیست که او محبوب همه سرسپردگان به راه انقلاب بود، پیوندهای دوستی او با همه و عواطف عمیق او به همه رفقایش در نهایت با میزان سرسپردگی آنها به آرمان پرولتاریا تعیین می شد، یکی از رفقا نقل می کرد که به مناسبتی از یوسف پرسیدم: "بزرگترین آرزویت چیست؟" بلادرنگ جواب داد: "سوسیالیسم!" گفتم: "سوسیالیسم آرزوی همه ماست اما قبل از آن چه؟" جواب داد: "قبل و بعد از آن سوسیالیسم و همیشه سوسیالیسم!" و چشمانش پر از اشک شد، همین ایمان تزلزل ناپذیر به سوسیالیسم موجب می شد که یوسف در دشوارترین شرایط و در تاریکترین لحظات امید شادمانه اش را به روشنائی و زندگی حفظ کند.

آخرین نوشته او به عنوان وصیتنامه و به قول خودش به عنوان "الوداع شادمانه" امید خاموشی ناپذیر او را به نیروهای زندگی نشان می دهد، او در این نوشته با تدبیری زیبا از سانسور آدمکشان خمینی که با وحشت خفاشان از روشنائی، حتی آخرین الوداع شهدا را نیز مثله می کنند گریخته و با آواز شجاعانه و شادمانۀ زندگی، مرگ و نیروهای مرگ را تحقیر کرده است! او حتی در آخرین لحظه نیز کوشیده با تدبیر زندگی بر چهره کثیف رژیم خمینی تف کند! بگذارید همراه ماکسیم گورکی تکرار کنیم که: " ..... و ما می خوانیم آواز جنون شجاعان را، زیرا که جنون شجاعان تدبیر زندگی است!"

وصیتنامه رفیق یوسف آلیاری

یوسف آلیاری، شماره شناسنامه ۲۲۶ صادره از تبریز، متولد ۱۳۲٤ نام پدر: علی

مادر فداکار، خواهران و برادران عزیزم، آرزومندم همیشه خوش و خرم و شادکام باشید! این چند خط را به عنوان الوداع شادمانه برایتان می نویسم و با این تقاضا و امید که واقعا مسأله مهمی در میان نبوده است! اول از همه از بچه ها مطابق معمول شروع می کنم، کوچولوی هوشنگ و خواهر جانجانی علی چطور است؟ اولدوز عروسک و رقاصک چی؟ باز هم مجالس را با رقص خود شاد و سرحال می کند؟ علی بالا چطور است؟ لابد تدریس در دانشگاه را به پایان رسانده و در فکر اختراع بدیعی است که جایزه نوبل را بگیرد! کورش مهربان چه کار می کند؟ و آیدا و آیلا، آیا باز هم با هم سرِ جنگ و دعوا دارند یا همزیستی مسالمت آمیز کرده اند؟ نازلی محبوب من چه کار می کند؟ آیا باز هم همه را با بلبل زبانی هایش مسحور و مسرور می کند؟ لیلای قشنگ و دوست داشتنی چه طور است؟ و مسعود عاقل و مایه افتخار چی؟ و بالاخره منیژه عزیزم خوب است؟ بچه دار شده است؟ کاش بچه اش را می دیدم، همه شان را از طرف من سلام گرم و برشته برسانید! از بزرگترها فاکتور می گیرم و سلام می رسانم به مهناز و فاطی و صدی و ملیحه و نیز به فرج و هوشنگ و موسی و نیز به مجیدآقا و مینا به پاس محبت هایشان، مادر، آرزو داشتم بهت برسم و شادمانت نمایم ولی می بینی که مقدور نشد و می دانی که این مرگی خود خواسته است! روی همه تان را می بوسم و آرزو دارم با همدیگر مهربانتر باشید، بدرود و قربان همگی، یوسف - بیست و سوم مردادماه هزار و سیصد و شصت و سه

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش پنج - الوداع شادمانه، راز یک وصیتنامه / مسعود نقره کار

زمستان سال ١٣۶۷ مجموعه ای از وصیتنامه های قربانیان دگراندیشی در حکومت اسلامی را با عنوان: "اسناد خونین مقاومت - جلد نخست / واپسین نامه ها" و با نام مستعار: "آرش" در شهر فرانکفورت آلمان غربی منتشر کردم، آن روزها و شب ها روزگار ناباوری و اشک و اندوه و کینه بود، به ویژه برای آنان که عزیزی از دست داده بودند و یا چون من گوشت زیر دندان گرگ هار داشتند و از دور دستی بر آتش! پیشگفتار این مجموعه با سروده ای از لویی آراگون در رابطه با نامه ها و وصیتنامه های جانباختگان مقاومت فرانسه آغاز شده بود: "این نامه های تیرباران شده ها، نمی دانم آیا کسی هست که بتواند این نامه های تیرباران شده ها را بخواند بی این که چشمانش از اشک لبریز شود؟ بی این که به اصطلاح حقیر و نارسائی که داریم قلبش درهم فشرده شود؟ اگر چنین کسی هم هست من از او بیزارم!"

و من در آن حال و هوا نوشتم: "اگر قلبی به مهر و انسانیت در سینه باشد حتی اگر رنجاب مقدس بر گونه شیار نزند اندوهگنانه بر دیواره رگ ها سر می کوبد تا راهی به سینه بیابد! چه، آتشی در اعماق این واژه ها شعله ور است، ارمغان پرومته های واقعی، گلواژه های سرخگون و آتشینی که در گذرگاه فراخ زندگی به هیبت سنگفرشی زیبا و پرشکوه درآمده است تا ارابه خداوند تکامل سبکبال و باسینه ای گشاده به پیش رود، نگاه کن، خداوند تکامل، استوار و نستوه و نهیب زنان در دستی کاسه سر شهیدان که سرشار از نوشداروست و در دستی دیگر گلبنی مالامال از گلواژه های عشق به زندگی و انسان و کینه ای مقدس به گله های بزرگ ننگین به پیش می تازد، گلواژهائی که به سرشک و رنجاب مقدس آغشته اند! آری این چنین بهائی دارد این اشک، پس بگذار ببارد!"

نخستین جلد "واپسین نامه ها" نقش اطلاعیه ای برای آغاز طرح گردآوری وصیتنامه ها بازی می کرد، اطلاعیه ای که کمک می طلبید تا هر که و به هر گونه می تواند در پیشبرد و تحقق این طرح یاریم دهد، در نگاه آن روز و امروز من وصیتنامه ها به ویژه وصیتنامه های قربانیان دگراندیشی و جنگ ارزشی چندگانه داشتند و دارند: یک - ارزش تاریخی و سیاسی، به عنوان بخشی از اسناد خونین مقاومت مردم میهنمان در برابر ستمگری و دگراندیشی ستیزی و نیز برگ هائی از تاریخ جنایتی به نام حکومت اسلامی، دو - ارزش ادبی سه - ارزش روانشناسانه در شناخت بیشتر ویژگی های روانی انسان، طرح گردآوری و انتشار وصیتنامه ها به دلایل مختلف در آن سال ها عملی نشد، سال ١٣۸۲ با دوست عزیزم مهدی اصلانی تصمیم گرفتیم گردآوری و انتشار وصیتنامه ها را ادامه دهیم که حاصلش انتشار مجموعه ای از وصیتنامه ها و نامه ها شد با نام: "جنگل شوکران"

وصیتنامه، یک نوع ادبی مستقل؟

درباره اهمیت و ارزش تاریخی و سیاسی وصیتنامه ها و نیز اهمیت و ارزش روانشناسانه آنها بسیار گفته و نوشته شده است، آن چه کمتر مورد توجه قرار گرفته بحث و نتیجه گیری درباره جایگاه ادبی بخشی از وصیتنامه ها و پذیرش آنها به عنوان یک قالب و نوع ادبی است! وصیتنامه به جای گذاشتن سفارش ها، خواست ها و آرزوهای انسانی است که در آستانه مرگ قرار می گیرد و یا می پندارد که مرگش نزدیک است، پدیده وصیتنامه نویسی به عنوان یادگار و سنتی دیرسال و دیرپا برای خودش چرائی ها و چگونگی هائی دارد که کتاب ها و تحلیل های فراوان درباره این چرائی ها و چگونگی ها قلمی شده است، در شکل از شفاهی به کتبی و در مضمون و محتوی از سفارش ها و توصیه های شخصی و مالی به رهنمود و راهکارهای سیاسی و دینی (مذهبی) و فرهنگی و اخلاقی و ..... کشیده شده است، امروزه صدها وصیتنامه سیاسی، ایدئولوژیک و فرهنگی و اخلاقی به جا مانده از نام آوران عرصه های مختلف فعالیت های فردی و اجتماعی به متن هائی قابل اتکا و مأخذ و مراجع اهل سیاست و مذهب و فرهنگ و اخلاق بدل شده اند، ما نیز در میهنمان از این دست وصیتنامه ها به نثر و نظم داشته و داریم.

در این میانه اما طرح و بحث درباره پذیرش وصیتنامه به عنوان یک قالب یا نوع ادبی مستقل در میهنمان را می باید از دستاوردهای حیات حکومت اعدام و جنگ و مرگ یعنی حکومت اسلامی دانست! حکومتی که با کشتار ده ها هزار دگراندیش سیاسی و عقیدتی طی سه دهه و قربانیان هشت سال جنگی که در دامن زدن و گسترشش نقش داشت انبوهی از وصیتنامه های کتبی و شفاهی و سیاسی و مذهبی برجای گذاشته است! تا جائی که امروزه حکومت اسلامی یکی از بزرگترین (شاید هم بزرگترین!) تولید کننده وصیتنامه در جهان محسوب می شود! بسیاری از وصیتنامه های چهره ها، شخصیت ها و رهبران سیاسی و مذهبی و فرهنگی در جهان و در میهنمان حتی، از زوایای مختلف مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته اند اما تا حد اطلاع من این که وصیتنامه به عنوان یک قالب ادبی مستقل یا یک نوع ادبی طبقه بندی معنائی و صوری و یا به مثابه پدیده و پدیدار ادبی مطرح و تعریف شود مورد و موضوع بحثی جدی نبوده است.

کمیت این وصیتنامه ها و تنوع موجود در پرداخت و ساختار موضوعی و مضمونی و ساخت و بافت کلامی آنها بحث درباره ارزش های ادبی وصیتنامه ها را جدی تر کرده است، شاید زمانش فرا رسیده باشد که اهالی آگاه به جامعه شناسی ادبیات، تاریخ ادبیات و ادبیات تاریخی و نیز نظریه شناسان و نظریه پردازان انواع ادبی آستین بالا بزنند و جایگاه این متون در عرصه ادبیات را مشخص کنند، ضرورت این جدی گرفتن را تأثیرگذاری وصیتنامه ها دوچندان می کنند، وصیتنامه ها بر مخاطب ها و خواننده هایش تأثیرگذارند، متن وصیتنامه حس و عاطفه تحریک می کند به ویژه آنجا که وصیتنامه جوانی قربانی دگراندیشی باشد، حتی تصور فضائی که متن نوشته شده است عاطفه های مثبت و منفی بیدار می کند!

شگفت انگیزترین وصیتنامه

یکی از شگفت انگیزترین وصیتنامه های قربانیان دگراندیشی در ایران متعلق به یوسف آلیاری است! سندی است در تحقیر مرگ و مرگ آفرین و اندوه و کینه با گلواژه ها و گل آوازها و تصاویر زندگی و شادی و عشق! واپسین نامه ای عرصه نبرد حماسی شادی آفرینی و شادی ستیزی که در کنار ارزش های تاریخی و سیاسی شاید جواز ورود واپسین نامه ها به عرصه ادبیات به عنوان یک قالب و نوع ادبی مستقل باشد!

یوسف آلیاری از رهبران سازمان سیاسی راه کارگر بود، او سال ۱۳۲٤ در تبریز در یک خانواده نسبتا مرفه به دنیا آمد، تحصیلات دبستانی و دبیرستانیش را در تبریز پایان داد، در تهران در دانشگاه ملی رشته حقوق خواند، او از نزدیکترین دوستان کرامت دانشیان بود، به دلیل فعالیت های سیاسی در سال ۱۳٤۹ هر دو در یکی از روستاهای خوزستان که دانشیان در آنجا به عنوان سپاهی دانش خدمت می کرد دستگیر شدند! یوسف به شش ماه زندان محکوم شد و کرامت به یک سال، این دو پس از آزادی مبارزه سیاسیشان را با پیگیری بیشتری از سر گرفتند! بار دیگر در سال ۱۳۵۲ دستگیر شدند، این بار یوسف آلیاری به شش سال زندان محکوم و کرامت دانشیان اعدام شد! یوسف آلیاری تا انقلاب بهمن در زندان ماند، بعد از انقلاب در مرداد سال ١٣۶۲ دستگیر شد و پس از تحمل یک سال شکنجه روز بیست و سوم مرداد ١٣۶٣ توسط حکومت اسلامی اعدام شد! این متن وصیتنامه اوست:

..... مادر فداکار، خواهران و برادران عزیزم، آرزومندم همیشه خوش و خرم و شادکام باشید! این چند خط را به عنوان الوداع شادمانه برایتان می نویسم و با این تقاضا و امید که واقعا مسأله مهمی در میان نبوده است! اول از همه از بچه ها مطابق معمول شروع می کنم، کوچولوی هوشنگ و خواهر جانجانی علی چطور است؟ اولدوز عروسک و رقاصک چی؟ باز هم مجالس را با رقص خود شاد و سرحال می کند؟ علی بالا چطور است؟ لابد تدریس در دانشگاه را به پایان رسانده و در فکر اختراع بدیعی است که جایزه نوبل را بگیرد! کورش مهربان چه کار می کند؟ و آیدا و آیلا، آیا باز هم با هم سرِ جنگ و دعوا دارند یا همزیستی مسالمت آمیز کرده اند؟ نازلی محبوب من چه کار می کند؟ آیا باز هم همه را با بلبل زبانی هایش مسحور و مسرور می کند؟ لیلای قشنگ و دوست داشتنی چه طور است؟ و مسعود عاقل و مایه افتخار چی؟ و بالاخره منیژه عزیزم خوب است؟ بچه دار شده است؟ کاش بچه اش را می دیدم، همه شان را از طرف من سلام گرم و برشته برسانید! از بزرگترها فاکتور می گیرم و سلام می رسانم به مهناز و فاطی و صدی و ملیحه و نیز به فرج و هوشنگ و موسی و نیز به مجیدآقا و مینا به پاس محبت هایشان، مادر، آرزو داشتم بهت برسم و شادمانت نمایم ولی می بینی که مقدور نشد و می دانی که این مرگی خود خواسته است! روی همه تان را می بوسم و آرزو دارم با همدیگر مهربانتر باشید، بدرود و قربان همگی، یوسف .....

متن وصیتنامه یوسف آلیاری به وصیتنامه های مرسوم و رایج نمی ماند! این متن، متنی حماسی است با زبانی ساده و شیوا ! حماسه ای که ذره ای اضطراب، بی قراری، هیجان و شعار در سیما و کلام آفریننده اش نمی توان دید! در این متن واژه های جاندار چنان به دنبال هم چیده شده اند که فراتر از تصاویر کلامی بدل به رودی از زندگی و شادی و عشق شده اند! رودی خروشان که می توان موجاموج زندگی و شادی و عشق را در آن دید و شنید! گوئی نام ها و چهره ها در برابرت نشسته اند! سر و صدا و شیطنت بچه ها را از زبان و دهان واژه ها می توان شنید، بچه هائی که رقص و شادیشان چنان است که فراموشت می شود در حال خواندن وصیتنامه جوانی سی و هشت ساله هستی، جوانی که گلواژه هایش در دل حصار تاریک موجودیت ننگین جهل و خرافه و رذالت می شکفند و به سوی خورشید قد می کشند! به راستی چه رازی در این متن سرشار از غروری پسندیده و دلنشین نهفته است؟

یک - شادمانگی عنصراصلی این وصیتنامه است! این شادمانگی و ستایش شادی نشانه چیست؟ آن هم به هنگام مرگی که می باید اندوهش همه جان و جهان قربانی جوانش را تسخیر کرده باشد؟ این شادمانگی اما تحقیر دشمن است! تحقیر حکومتی که قاتل شادی است! این شادمانگی بانگ بلند اعلام نبردی خونین و نابرابر میان شادی آفرینی و شادی ستیزی است و این چیزی جز حماسه و جانمایه ادبیات حماسی نیست!

دو - عشق به زندگی فارغ از کینه با حضور بچه هائی شاد و شنگول و رقصان همه جای این وصیتنامه مهر خود زده است! بچه هائی که نشانه های دوستی و مهربانی و صلح و نمود و نماد کینه های گذران و کوتاه عمرند!

سه - عشق به خانواده و مادر اما در این وصیتنامه نوعی از اندوه به تماشا می گذارد، هنگامی که قربانی با مادر سخن می گوید و آرزوی رسیدن به او و شادمان کردنش دارد این اندوه فریاد می شود و: "اندوهی که در ژرفای شادخویی اوست – لورکا" پنهان نمی ماند! متن، اینجا نیز به حماسه نزدیک می شود.

چهار - امید به آینده با زبان طنز و شوخ طبعی از عناصر اصلی این متن است، به زیبائی و سادگی می خواهد بگوید: "امید با مرگ هم به گور نمی رود! – شیلر" و عشق به زندگی و انسان نیز این گونه است: "عشقی که در حقیقت عذاب است اما محروم بودن از آن مرگ است! - شکسپیر"

پنج - غریو عظمت ماندگاری در این متن اعلام مرگ خود خواسته عاشق زندگی و شادی و عشق است! برای یوسف آلیاری ها تن دادن به ستمگر و ستمگری توقف زندگی است و می داند که: "توقف در زندگی مرگ تدریجی است! - افلاطون" در این وصیتنامه مرگ طعمه زندگی و شادی و عشق شده است و زنده خوب پس از مرگ شادمانه نشان می دهد جانش: "از نور و شور و پویش و رویش سرشته اند! - شفیعی کدکنی"

Share/Save/Bookmark
 
آدرسهای ما - Follow us

YouTube

 -----

Facebook

----- 

Twitter