خود فريبى انسان تورك- معصومه قربانی
وحشت از اينكه به آيينه نگاه بكنى، وحشت از اينكه با خود دقيقه اى روراست باشى! اما انسان چرا از خود وحشت مى كند انسان چرا در مواجه با واقعيت از قبول واقعيت سر مى زند. ژان پل سارتر در هستى و نيستى از مقوله " self deception " يا بر خود دروغ گفتن و سر خود را كلاه گذاشتن صحبت مى كند.(ژان پل سارتر،٤٧) انسان چرا بر سر خود كلاه مى گذارد، در مقوله دروغ گفتن يك گوينده است و يك شنونده، دروغگو با اطلاع از دروغ خود ميخواهد دروغ خود را بعنوان حرف راست به شنونده دروغ قالب كند، فاعل عمل دروغ باخبر از دروغ خويش است و با اطمينان از دروغ خود ميخواهد اين دروغ خود را راست جلوه دهد. اينجا تناقضى برقرار نيست، يك طرف فاعل عمل دروغ است كه مى تواند كلاهبردار باشد و ديگرى شنونده سخن دروغ است كه به فاعل عمل دروغگويى اطمينان مى كند و سخن ناراست او را راست تصور مى كند. قضاوت در مورد اخلاقى بودن يا نبودن اين عمل چندان دشوار نيست و فارغ از راستى و درستى عمل ، نفس عمل مى تواند مورد قضاوت قرار بگيرد! اما تناقص اصلى در چيست؟ تناقص اصلى در اين است كه فاعل عمل دروغ و ادعاى ناراست با شنونده سخن يكى است، كلاهبردار و كسى كه قربانى كلاهبردارى است هر دو يك نفر هستند. تناقض اصلى در اينجاست كه بر سر خود كلاه گذاشتن در حوزه امر خصوصى مى گنجد و اكثراً گريزان از قضاوت عام چه بصورت اخلاقى و چه بصورت خاص است. اما انسان چرا بخود دروغ مى گويد و بر سر خود كلاه مى گذارد؟ انسان بخاطر منافع شخصى اش كه مى تواند مادى يا جسمى و يا معنوى باشد مى خواهد سر ديگران كلاه بگذارد و منافع آنها را بنفع خودش چپاول كند، اما منفعت انسان از دروغ گفتن به خويشتن خويش و كلاه گذاشتن بر سر خويشتن خويش و گول زدن خود چيست؟ انسان در واقع در مقوله دروغ گفتن بر خويش نفعى چشمگير به ان صورت ندارد اما چرا انسان در طول تاريخ بر سر خويش كلاه مى گذارد و خود را گول مى زند هم خنده آور و هم مسله اى بسيار مركب است كه شايد مسله هستى باشد كه احتياج به واكاوى بيشتر دارد. در اينجا مثال ژان پل سارتر از " هستى و نيستى " يادآور ميشويم و دوباره سعى خواهم كرد كه مسله را بيشتر با چند مثال ديگر بيشتر بشكافم!
دخترى به همراه دوست پسرش كه تازه آشنا شده اند به كافه اى مى روند، در هنگام نشستن پسر رو به دختر به او مى گويد تو بهترين هستى! دختر يكه مى خورد كه منظور پسر از تو بهترين هستى چيست؟ آيا منظور او جاذبه جنسى دختر است و يا كاراكتر شخصيتى دختر؟ بعد از مدتى تامل دختر بر خود مى قبولاند كه منظور پسر نه جاذبه جنسى او كه بلكه قصدش كاراكتر شخصيتى او است! پسر دستش را بروى دست دختر مى گذارد و دوباره به او مى گويد كه تو بهترين هستى! دختر شديداً دو دل است و در درونش آتشفشانى از تردد شك و ترديد در حال گذر است، او ميخواهد از ميز بلند شده و برود، اما نمى خواهد فرصت آشنايى با اين پسر را كه بنظرش ايده آل بنظر مى رسد را از دست بدهد، او دوباره در جدال با درون و نفس خود" ego " بر خود مى قبولاند كه منظور پسر كاراكتر شخصيتى اوست و منظورش جاذبه جنسى او نيست، او دستش را در دست پسر رها مى كند. اين دختر به خودش در درون خويش دروغ مى گويد و بر سر خويش كلاه مى گذارد و خود خويش را گول مى زند، پسر او را گول نمى زند او خود خويش را گول مى زند.
حالا تصور بكنيد كه همسر يا نامزد شما در موردى بشما دروغ گفته است و شما از دروغ ايشان مطمعن هستيد واكنش شما در مرحله اول چيست؟ در هشتاد درصد مواقع نفى دروغ يا نفى واقعيت در خويشتن خويش اولين واكنش ابراز شده است، اكثراً اين گول زدن خويش در مسايل شخصى و زناشويى از سر مصلحت و جبر زندگى مشترك كه فرزند و أموال و خانه و ملك هم جزيى از آن است در درون توجيه ميشود . در واقع مفعول و قربانى دروغ بر سر خود كلاه مى گذارد.
بحث را ميخواهم با مثالى از يكى همكارانم ادامه بدهم: محمد همكارمان كه آدمى باسواد و تحصيلات تكميلى اش را در كشورى اروپايى تمام كرده است در بحثى كه راجع به تحقير توركها از طرف فارسها شكل گرفت، شركت كرد و گفت كه نه اصلاً اينطور نيست و فارسها توركها را تحقير قومى نمى كنند، دوست محمد كه باهاش در حين تحصيل همخانه بود به او يادآور شد كه مگر خودت چند بار از برخورد همكلاسى هاى فارسمان با ما دلگير نشدى و چند بار شاهد تنش بين دانشجويان فارس و تورك بخاطر همين تمسخر و تحقير قومى نبودى! محمد يكباره رنگ عوض كرد و در حالى كه قرمز شده بود گفت: اين مسله حادى نيست بين شهرستانها هم اختلاف هست، مگر خود توركها كم همديگر را مسخره مى كنند، ايران مال ماست، ما نبايد اين تحقيرها را به خود بگيريم!
سارتر مى گويد انسان به خود دروغ مى گويد و بر سر خويشتن خويش كلاه مى گذارد چون واقعيت هراسناك و ترسناك است، واقعيت عريان مانند طوفانى است كه نابود ميكند، انسان جرات اينكه با واقعيت روبرو بشود را ندارد، پس به خود دروغ مى گويد و بر سر خويش كلاه مى گذارد تا از گزند تلخى واقعيت در امان بماند. آلبر كامو درد را پس زمينه دانستن مى داند، هر چند گريز انسان از دانستن در دستگاه كامو بخاطر دانش بر پوچى واقعيت است كه انسان را مجبور به گريز دانستن مى كند، متوسل شدن انسان به دين و يا ديگر أيده هايى اتوپياباورانه و يا غرق كردن خود در خوشگذرانى افسار گسيخته و مال اندوزى و تسلط ، واكنش و يا عصيان انسان به اگاهى از واقعيت ابسورد گونه است.
هر چند كه اين مسله قابل تعميم به بسيارى از امور ميشود و تنها در حوزه روابط تورك و فارس نمى گنجد اما اين مسله را با عطف به نظريه self deception مى خواهم بيشتر تعمق كنم.
تورك بودن در جامعه ايران مترادف حقير بودن است و كمترين اش اين است كه در مجالس فارسها مايه خنده و انبساط خاطر جمع ميشوى و هميشه مواظب هستى كه گ را ق تلفظ نكنى و يا چاى كمتر بخورى و يا نان كمتر بخورى كه اين موارد را به تورك بودنت ربط ندهند. حالا از جمعهاى مسخره اگر وارد جمع هاى نژادپرست شوى كه گوز بالا گوز است و بايد هزاران نوع تحقير و حقارت را تحمل بكنى و بقول معروف جيكت درنيايد. نكته اصلى در اينجا اين است كه بخاطر اينكه تمركز ثروت و قدرت در دست يا در خدمت قوميت فارس است شنونده تورك مجبور به سكوت و يا واكنش خصمانه نشان ندادن است، چونكه واكنش خصمانه و اعتراض مى تواند به محروميت و اخراج و يا تبعيض در محل كار منجر شود. پس شنونده تورك مجبور است كه سكوت كند ، او در برابر اين واقعيت دهشت انگيز كه او را تحقير و تمسخر مى كنند و با او نه مانند يك انسان همطراز كه بيشتر مانند يك بى سرو پا و پَست رفتار مى كنند مجبور ميشود توجيه بيايد، انسان تورك مجبور است كه براى در امان ماندن از تبعات واقعيت خوفناك خود را گول بزند، او دو راه دارد يكى قبول واقعيت و تلاش براى رهايى از اين وضعيت بردگونه و غيرانسانى است و ديگرى قبول واقعيت پَست گونه گى خود است! انسان تورك از هر دو امكان گريز مى كند مقاومت هزينه زا است و محروميت از لذت را بهمراه خواهد داشت كه ميتواند توام با آزار و اذيت مضاعف هم همراه باشد، انسان تورك از قبول پَست گونه گى خود و حقير بودن خود هم طفره مى رود، هر چه باشد انسان فارغ از نژاد و يا پشتوانه آموزشى و مادى خود به طبع انسانيت انسان نمى تواند پَستى خود را قبول كند. او چه كار مى كند؟ انسان تورك چه راهى بر مقابله با اين سرسام و واقعيت تلخ دارد: - انسان تورك خود را گول مى زند او به خويشتن خويش در درون خود دروغ مى گويد، او هم قربانى است و هم كلاهبردار است، او براى فرار از اين احساس حقارت مسلمان افراطى ميشود تا فاصله اش را با ارباب فارس را با برادرى اسلامى پُر كند و يا او براى اثبات انسان بودنش و دفاعش از انسان بودنش به برابر بودن انسانها در ايده كمونيسم جذب ميشود تا زير سايه برابرى پرولتاريا و اتوپيا با ارباب فارسش همطراز شود.
او اكثرا أوقات براى فرار از تحقير، از فارس فارس تر ميشود و براى ريشه كنى اين تحقير نابودى خود را ميخواهد، او چنان در زير تحقير خرد و خمير شده است كه براى فرار از زير اين تحقير حاضر به نابودى خويش است، وضعيت او با وضعيت سربازى محاصره شده در بين دهها دشمن مسلح است كه هيچ شانسى براى نجات جانش ندارد و چشمانش را مى بندد و در حالى كه از ترس فرياد مى زند به طرف دشمن هجوم مى برد، او در نهايت وقتى به نزديكى دشمن رسيد در حالى كه گريه مى كند زانو مى زند و طلب بخشش مى كند. انسان تورك از انسان بودن تهى ميشود، او به مرتبه برده نزول پيدا ميكند، او ديگر انسانى همطراز نيست، او در مقايسه با فارس كه قدرت در دست اوست وضعيتى برده گونه دارد. او براى فرار از اين واقعيت خوفناك به سراب پناه مى برد، سراب او برابرى و برادرى اسلامى است، سراب ديگرش كاتوليك تر از پاپ شدنش براى زبان فارسى و ناسيوناليسم قوم فارس است كه در آن ناسيوناليسم ايران را بعنوان مذهبى جديد به كسانى كه نياز به آرامش روحى دارند تجويز مى كند، او بعضاً مى تواند كمونيست شود و با مذهب اوتوپياى سوسياليسم خود را از گزند حقيقت مصون بدارد، او حتى مى تواند دمكراسى خواه افراطى بشود و خود را ثابت كند كه او خيلى هم حقير نيست و مى تواند رشد كند. تحميل حقارت از طرف انسان فارسى، انسان تورك را افراطى مى كند انسان تورك براى اثبات حقير نبودن خود به سراب و افراط رو مى آورد.
انسان تورك در جستجوى ارامش و رهايى از تحقير از حقيقت فرار مى كند، او به سراب پناه مى برد، رهايى انسان تورك در بازگشت به خويشتن خويش است، رهايى او در رهايى از تسلط ذهنى فارسى محور است، هيچ ايده اى بجز ايده رهايى از تسلط فارس او را نجات نخواهد داد، همه ايده ها سراب است و تلاشى براى فرار از واقعيت جهنم گونه برترى قوم فارس است، تا انسان تورك وضعيت برده گونه خود را قبول نكند و بر رهايى از اين وضعيت گام نگذارد هيچ اميدى به حكمفرما بودن انسانيت در ايران نيست. حتى آزادى انسان فارس هم در گِرو ازادى انسان تورك است، تا زمانى كه انسان تورك و ديگر غيرفارسها در ايران در بند و در وضعيت برده گونه و شهروند درجه دوم هستند هيچ اميدى به آزادى انسان فارس نيست، آزادى امرى مشترك است، انسانيت انسان فارس در گرو انسانيت انسان تورك و ديگر غيرفارسها و غيرشيعيان است، تا زمانى كه نصف ايران در وضعيت برده گونه بسر مى برند سخن از آزادى و انسانيت مانند تف سربالا است.
هگل در " The Phenomenology of Spirit" در ديالكتيك برده و برده دار مى گويد كه برده دار در پروسه برده دارى اسير برده ميشود، برده به ابجكتيو برده دار تبديل ميشود، ارتباط او با جهان اطراف وابسته به برده است، برده دار با برده تعريف و شناخته ميشود، برده دار در نهايت خود برده ميشود.(فردريش هگل،١٥١) آزادى متاعى نيست كه فقط با آزادى خلق فارس تامين شود، آزادى امرى همگانى است ، اين امر بصورت بالعكس هم درست است تنها با آزادى خلق تورك، آزادى حكمفرما نمى شود. اگر يك نفر هم در وضعيت برده گونه بماند در نهايت همه به اين امر مبتلا ميشوند. انسان تورك بايد خود را تعريف بكند، او نبايد از واقعيت هراس داشته باشد، او بايد رو به واقعيت داشته باشد اگر ميخواهد در سعادت زندگى كند. انسان تورك با نفى خودش هيچ سودى به عدالت و آزادى و برابرى نمى كند، او فقط زنجيرهاي بى عدالتى و استبداد و نابرابرى را محكمتر مى كند. حتى تشويق كنندگان او هم بايد با واقعيت روبرو شوند، آنها در نهايت تداوم برده گونگى خويش را تشويق مى كنند. آزادى امرى همگانى و چند وجهى است، محدود كردن اين امر به امرى خصوصى و وجهى بخصوص در نهايت استبداد امر خصوصى و وجه بخصوص است. عدالت و آزادى و يا برابرى كه فقط مختص قوم فارس باشد چيزى جز استبداد قوم فارس نيست، اين استبداد قبل از به بند كشيدن ديگران خود قوم فارس را به بند خواهد كشيد.
معصومه قربانى.