برگی از تاریخ مطبوعات معاصر آذربایجان؛ نامه‌ای که چاپ نشد!- دکتر مرتضی مجدفر

کار در روزنامۀ سراسری، چالش‌ها و سختی‌های خاص خودش را دارد و عموماً با خاطرات و خطرات تلخ و شیرینی همراه است. اگر چه در تمامی این سال‌ها من هم مانند همۀ روزنامه‌نگاران دیگر، خاطرات و تجربه‌های زیستۀ فراوانی را پشت سر گذاشته‌ام، ولی سال ۸۵ برای من سال ویژه‌ای بود. در طی این سال، من فرصت یافتم در کنار وظیفۀ اصلی خودم در دبیری گروه‌های علمی، فرهنگی و هنری، با همکاری گروهی از دوستان و در رأس آن‌ها امید نیایش و ائلدار محمدزاده، در هر هفته برای چهار استان آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، اردبیل و زنجان صفحات ویژۀ ترکی منتشر کنم.

صفحاتی که ابتدا و به مدت یک ماه، هر شماره ۲ صفحه بود و سپس به۱ صفحه در هفته تقلیل یافت. ابتدا به پیشنهاد من و موافقت مدیر مسئول و سردبیر وقت روزنامه، آقای شیخ‌عطار یک شمارۀ خاص ترکی در ۲۹ بهمن ۱۳۸۴ منتشر شد که بازتاب‌های خوبی از لحاظ افزایش تیراژ و رضایت مخاطبان در پی داشت.

قرار بود این رویه بعد از نوروز۸۵ ادامه یابد که به دلیل تغییر مدیریت روزنامه و آمدن حسین انتظامی، قریب دو ماه مسکوت ماند و با پیگیری‌های من، بالاخره در نخستین هفتۀ خرداد ۸۵، از ۴ صفحه ویژه‌نامۀ استان‌های یاد شده، ۲ صفحه به زبان ترکی اختصاص یافت و در مدتی کمتر از دو هفته، شمارگان روزنامه در این ۴ استان، به‌ویژه در مراکز استان افزایش قابل توجهی پیدا کرد.

سال ۸۵ من هنوز در مجلات رشد بودم و سردبیری رشد ابتدایی و عضویت در شورای سردبیری رشد مدیریت مدرسه و رشد پیش‌دبستانی را به همراه نظارت محتوایی مجلات ویژۀ معلمان عهده دار بودم. این همه کار مطبوعاتی در صبح و کارهای مربوط به همشهری روزانه و آن طور که به مرور نامیده شد، کارهای« تورکجه همشهری»(همشهری ترکی) در عصر، حسابی مشغولم ساخته بود؛ ولی شیرینی کار نوشتاری، به ویژه این که به زبانی بود که از عمق جان دوستش داشتم و دارم، باعث شده بود که اصلاً متوجه سنگینی کار نشوم.

برای کار همشهری ترکی جداگانه قرارداد بسته بودیم، ولی چون همه چیز، اعم از تهیۀ مطلب و خبر، حروفچینی و بستن لی‌اوت بیرون از همشهری انجام می‌شد و فقط صفحه‌بندی نهایی در بخش شهرستان‌ها صورت می‌گرفت، عملاً وارد شدن در این کار برای من که از ۱۵ سالگی با نوشتن و کار در مطبوعات عجین بوده‌ام،‌ هیچ توجیه اقتصادی نداشت. با این همه، سال ۸۵ یکی از بهترین سال‌های عمرم بود: تولید هفته‌ای ۸ و سپس ۴ صفحه مطلب ترکی‌، معرفی ده‌ها شاعر، نویسنده، محقق، مترجم و هنرمند متأخر و معاصر آذربایجانی برای جامعۀ روزنامه‌خوان که تاکنون حتی نام این افراد را هم نشنیده بود، معرفی نویسندگان و شاعران جوانی که برای نخستین بار از طریق همشهری ترکی قدم در وادی نگارش ترکی گذاشتند و اکنون برخی از آن‌ها قدرت خود را به ما نمایانده‌اند و نیز ایجاد موجی از شور و امید در میان آذربایجانی‌ها که ما هم در روزنامه‌های سراسری جایگاهی داریم، از جمله نکاتی بود که سختی کار را برای من و دوستانم آسان می‌کرد.

از میان خاطراتی که از همشهری ترکی دارم، یک مورد را برگزیده‌ام که ضمن طرح آن، درصددم به نوعی قصوری را که در زمان انتشار این صفحات ویژه مرتکب شدیم، جبران کرده باشم و با انتشار اطلاعات مربوط به سند این خاطره، آن را برای همیشه در تاریخ مطبوعات کشورمان، به‌ویژه مطبوعات ترکی زبان ماندگار کنم.

همشهری ترکی در ساختمان عریض و طویل همشهری و ساختمان‌های ضمیمه، جای ثابتی نداشت. این، نخست به این دلیل بود که من عصرها در تحریریه مرکزی بودم و امید و ائلدار، و یا دوستانی از بخش فنی شهرستان‌ها، صفحات را برای تأیید نزد من می‌آوردند یا مشکلات‌ مربوط به صفحات در حال انتشار را از طریق من حل و فصل می‌کردند. دلیل دیگر، این بود که اساس کار، بیرون از همشهری انجام می‌شد و ما مطالب آماده شده را با همراهی یکی از گرافیست‌های بخش فنی شهرستان‌ها، صفحه‌آرایی می‌کردیم. با این وجود، در گوشۀ یکی از اتاق‌های واحد شهرستان‌ها، میزی داشتیم که یک خط تلفن مشترک داشت و کازیه‌ای که در غیاب ما، نامه‌های رسیده را در آن قرار می‌دادند و نام و مشخصات و شمارۀ تلفن تماس‌گیرندگان را می‌نوشتند. چون از طریق صفحات ترکی، مسابقه هم برگزار می‌کردیم( با اعطای جایزه از جیب مبارک‌مان!)، هم تلفن‌‌مان وحشتناک زنگ‌خور داشت، و هم نامه‌های فراوانی داشتیم که بعضاً در یک نوبت، همۀ آن‌ها حتی در یک گونی جای نمی‌گرفت. برخی از نامه‌ها هم دور قمری می‌زدند و بعد از وارد شدن به دبیرخانۀ مرکزی و گشت‌وگذار در چند بخش و واحد، سرانجام از کازیۀ همشهری ترکی سر در می‌آورد. به‌ویژه اگر متن نامه تمام ترکی ‌بود، قدری با تأخیر بیشتری به دستمان می‌رسید.

در اواسط اسفندماه ۸۵ نامه‌ای به دستم رسید که از تبریز ارسال شده بود. در پایان نامه، تاریخ نگارش، پنجم دی ۱۳۸۵ ذکر شده بود، ولی طرفه این که تاریخ درج مهر ادارۀ پست تبریز ۸ دی بود. تعجبم از این بود که این نامه دو ماه گذشته را کجا بوده است؟

پرس‌و‌جو نشان داد این نامه هم در یک تور گردشگری دور همشهری شرکت کرده و در نهایت در کازیۀ غریب همشهری ترکی آرام گرفته است. نامه مهم بود و از فرد مهمی هم برایمان پست شده بود و صلاح بر این بود هر چه زودتر آن را در صفحات ویژۀ ترکی منتشر کنیم، ولی یک قصور و البته یک تصمیم مدیریتی – که بالاخره هیچ کس هم اتخاذ آن را بر عهده نگرفت- و پنهان شدن نامۀ مذکور در میان اسناد و مدارک شخصی من، باعث شد انتشار این نامه ۸ سال به تأخیر بیفتد.

تا عید دو هفته بیشتر وقت نداشتیم. صفحات دو هفتۀ آخر سال را بیشتر با حال و هوای نوروز و جشن‌های مربوط آماده کرده بودیم. نامۀ مذکور را تنظیم و با «اشاره» و توضیحاتی در سرآغاز، خبر مربوطه را تایپ کردیم. چون صفحاتمان آماده شده بود، دنبال مطلبی بودم که آن را حذف کنم و به جایش این نامه را قرار دهم. کمی این دست و آن دست کردم و در آخر به بچه‌ها گفتم:« نامه را بگذارید بماند برای اولین شمارۀ بعد از تعطیلات نوروز که هم آگهی نداریم و فضای‌مان بیشتر است، و هم این که به حال و هوای نوروزی مطالبمان آسیب نمی‌زند.»

آن سال با احتساب تعطیلات و بین‌التعطیلات و خیلی چیزهای دیگر، اولین شمارۀ همشهری ترکی قرار بود ۱۹ فروردین ۸۶ منتشر شود. خداحافظی کردیم و رفتیم تعطیلات عید. هفتۀ اول در کنار استراحت، باز هم به فکر همشهری ترکی بودیم و همراه با دوستان، چندین شماره را آماده کردیم و درست روز ۱۴ فروردین، مثل همیشه امید، صفحات لی‌اوت شده توسط مرا در بخش فنی نهایی کرد و برای امضا نزدم آورد. برخلاف سایر نشریات همشهری، به‌ویژه روزنامۀ سراسری که در بالای هر یک از صفحات، سه یا چهار باکس برای امضای تأییدی مسئولان روزنامه داشت، به دلیل این که مسئولان ارشد وقت همشهری، ترک نبودند، بالای پرینت صفحات همشهری ترکی را فقط من امضا می‌کردم و در یک باکس دیگر نیز نوشته شده بود:« فقط صحت امضای آقای مجدفر تأیید می‌شود.» البته قبلاً به من گفته بودند که کاملاً قبولم دارند و شفاهی از من قول گرفته بودند که نظارتم بر صفحات اصولی باشد.

امید با صفحات امضا شده رفت و بلافاصله برگشت. به او گفته بودند فعلاً دست نگه دارید تا بگوییم همشهری ترکی چاپ می‌شود یا نه. پیگیری‌های من هم ماجرا را حل نکرد و روزها پشت سر هم گذشت. هر بار سخن تازه‌ای می‌شنیدیم و هر یک از مسئولان ارشد همشهری قول می‌دادند که به زودی مشکل- که نمی‌گفتند چیست- حل می‌شود. بالاخره بعد از حدود یک ماه کش‌وقوس گفتند که همشهری ترکی به سرانجام رسیده و دیگر نباید چاپ شود و برای تسویه حساب صفحاتی که بسته‌اید، ولی چاپ نشده است، به امور مالی بروید.

فراغ بال بیشتری پیدا کردم که حدود ۶ ماه بعد، بیشتر هم شد و در مهر۸۶ برای برگزاری جشنوارۀ داخلی ارزیابی و انتخاب آثار برتر مطبوعاتی نشریات همشهری، به اجبار از تحریریه به واحد آموزش انتقال یافتم. درست است این کار را با علاقه و کیفی، قریب ۳۰ ماه ادامه دادم، ولی چون روحیۀ من با ننوشتن عجین نبود، لذا در زمستان ۸۸، به طور کامل از روزنامه‌ای که در تأسیس و بالندگی آن نقش داشتم، قطع ارتباط کردم.

و اما آن نامۀ جالب!

نامه‌ای که از آن سخن گفتم، مرقومه‌ای بود که بهمن کاشف، خواهر زادۀ استاد بزرگوار، زنده‌یاد حبیب ساهر برایمان ارسال کرده بود. کاشف را یکی دو بار در روزهای جمعۀ سال‌های ۵۷ تا ۶۴ که به طور مستمر به منزل حبیب ساهر می‌رفتم، دیده بودم. او در نامۀ خود متعرض مطلبی شده بود که به گمانش استاد ساهر را اهل میانه معرفی می‌کرد. کاشف، پس از سلام و آرزوی موفقیت برای روزنامۀ همشهری نوشته بود:« در صفحۀ ویژۀ آذربایجان‌شرقی آن جریدۀ محترم، در تاریخ یکشنبه ۲۶ آذر، ۱۳۸۵ مطالبی در مورد شاعر ارزشمند آذربایجان استاد «حبیب ساهر» درج شده است که لازم دیدم توضیحاتی داده باشم.

۱- در آن صفحه گفته شده «استاد حبیب ساهر» در ده «تورک» یا «تَرک» از توابع «میانه» به دنیا آمده است. عرض شود ایشان در تبریز در محلۀ سرخاب، کوچۀ پشت باغ امیر (کوچه بعد از تعریض به نام عارف نام‌گذاری شده است) در خانۀ نزدیک حمام شاهزاده (مشهور به شازدا حامامی) متعلق به آقامیر قوام پدر ایشان، متولد شده و حدود ۴۳ سال از عمر خود را در آن خانه گذرانده است.

آقامیرقوام از اهالی روستای تورکه‌داری واقع در بین شیبلی و اوجان (بستان‌آباد) بود که به تبریز مهاجرت کرده و در همین خانه اقامت نمود و از محلۀ ده‌وه‌چی چسبیده به محلۀ سرخاب، زنی اختیار کرده که همان مادر استاد ساهر است.استاد ساهر در کتاب شعر خود به نام کؤشن در صفحۀ ۸۵ گفته است:

آتام، منیم، بدوی‌میش، کؤچری

دروازادان، بیر گون گیریپ ایچری

باغدان سوووب، آتلانارکن چپری

قیزیل سولار محللینده، کؤک سالمیش

ده‌وه‌چی دن گؤزل- گؤیچک قیز آلمیش.

البته می‌دانید که قیزیل سو در اینجا همان سرخاب است.

۲- سه ماه قبل کسی از میانه به من زنگ زد و اظهار داشت که من معلم و پژوهشگر هستم و می‌خواهم راجع به استاد ساهر که شاعر و افتخار میانه است، مطالبی بنویسم. ایشان حرف‌هایی زدند که اکنون همان مطالب در روزنامه چاپ شده است. با همۀ این‌که من به ایشان توضیحاتی دادم و ظاهراً قانع شدند، ولی مثل این‌که به گفتۀ خود پایبند هستند. من گفتم که استاد ساهر شاعر آذربایجانی است و به همۀ آذربایجان تعلق دارد، ولی بهتر است بیوگرافی ایشان به طور صحیح نوشته شود. سال‌هاست در بیشتر روزنامه‌ها‌ و مجله‌ها بیوگرافی ایشان به طور صحیح نوشته شده و در سالگرد تولد و یا وفات ایشان در تهران، مطالب زیادی راجع به این شاعر گرانقدر آذربایجان گفته شده است که نمونه‌ای از آن را سال‌ها پیش روزنامۀ شما به قلم فردی به نام مرتضی مجدفر به چاپ رسانده است. ولی مثل اینکه این پژوهشگر عزیز از واقعیت مطلع نیستند. نیز به نظر می‌رسد که مسئول محترم قسمت ویژۀ آذربایجان شرقی روزنامۀ وزین همشهری به موضوع توجه نفرموده و آن‌چه خلاف گفته شده را به چاپ رسانده‌اند.»

آن طور که پیداست خواهرزادۀ ساهر، نمی‌دانست که صفحات ترکی توسط من آمادۀ انتشار می‌شود و حتی به مقاله‌ای که از من در یکم اردیبهشت سال ۱۳۸۱ در همشهری منتشر شده است، نیز با ذکر «فردی به نام مرتضی مجدفر» اشاره می‌کند. وی در ادامه نکته‌ای را بیان می‌کند که اکنون بعد از گذشت سال‌ها، هنوز هم خواستۀ ساهردوستان و علاقه‌مندان فرهنگ و هنر آذربایجان است. کاشف نوشته بود:« از فرصت استفاده کرده، بدینوسیله از بزرگواران شعر و ادب، به خصوص از دوستان آذربایجانی استمداد می‌نمایم که با کمک و همیاری بتوانیم پیکر ایشان را به تبریز منتقل کرده و در جای مناسبی دفن دهیم. قبر این شاعر ارجمند در بهشت‌زهرای تهران به طور بی‌توجه واقع شده و مانند هر مزار معمولی است.

حبیب ساهر در کتاب خود لیریک شعرلر (چاپ نشر ایواز) در صفحۀ ۸۱، در شعر «سون سؤز»، آخرین خواستۀ خود را چنین گفته است:

نه سؤیود کولگه‌سی آلتیندا، نه چای نزدینده

نه یاشیل باغلار ایچینده منی باسدیرما… صاقین!

و نه مرمردن اولان بقعه‌ده حبس ائیله منی

قوی گؤی آلتیندا یاتیم، بیر دره‌ده، داغا یاخین

«سرخاب»‌ین قیرمیزی داغلار اته‌یینده بؤیودوم

و اونون عطری منی مست ائله‌دی گنجلیکده

سیرداشیمدیر، او قیزیل داغ و آغا‌جسیز دره‌لر

گؤرموشوک بیز قارا گونلر، آجلیق بیرلیکده

سالمادی سئوگی منه سایه بو عالمده… اینان

بیر خیال تک قورو چؤلده اریدیم هر آخشام

من گونشلرله، ایشیقلار‌لا تانیشدیم… نه گرک

قارا توپراقدا قالام… کؤلگه‌لی یئرلرده مدام؟

قوی گؤی آلتیندا یاتیم، بوش دره‌ده، داغا یاخین

هر سحر بیر قوش اویاتسین منی آهنگی ایله!

سرخابین، داغ اته‌یینده، بوراخ آسوده یاتیم

اریییم من قوجاغیندا، بویانیم رنگیله…»

کاشف، بعد از آوردن این شعر یادآور می‌شود که قیرمیزی داغ، همان کوه عئینالی است که در شمال محلۀ سرخاب و به رنگ قرمز است و نیز مقبره الشعرای تبریز در محلۀ ساهر، یعنی سرخاب واقع شده است و چه کسی بهتر از ساهر برای آرمیدن در سرخاب در کنار ده‌های شاعر دیگر تبریزی. او در پایان به چاپ نامه‌اش در همشهری ابراز امیدواری می‌کند و می‌نویسد:« به چاپ این نوشته رجاء واثق دارم.»

خیلی خوشحالم که گشت‌وگذار در میان کاغذها و نوشته‌های قدیمی‌ام، شرایطی را فراهم کرد که مفاد این نامه را به مثابه سندی خواندنی، از طریق سایت وزین«ایشیق» در اختیار آذربایجانی‌ها و علاقه‌مندان ساهر قرار دهم. در پایان نامۀ یادشده، سه شماره تلفن و نشانی محل سکونت کاشف، به صورت غیر تایپ شده و با دست‌خطی شبیه به دست‌خط استاد ساهر- که بارها دیده و در واپسین روزهای عمر استاد، بر لرزش دست او در هنگام نگارش اشک‌ها ریخته و بوسه‌ها زده‌ام- به چشم می‌خورد. هیچ یک از سه شماره پاسخگویم نشدند. اگر فرصتی دست دهد در اولین فرصت که به تبریز بروم، درپلاک ۶ کوچۀ نسترن آن خیابان و کوی معروف، به دنبال خواهرزادۀ ساهر و بوی استاد خواهم گشت. امیدوارم نا امید نشوم.

ایشیق

Share/Save/Bookmark